سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شعردخترشهیدباکری درمراسم عقدش 
عاقد دوباره‌ گفت‌: «وکیلم‌؟...» پدر نبود!
ای‌ کاش‌ در جهان‌ ره‌ و رسم‌ سفر نبود
گفتند: رفته‌ گل‌.... نه‌... گلی‌گم‌... دلش‌ گرفت‌
یعنی‌ که‌ از اجازة‌ بابا خبر نبود
"بیست و هشت " بهار منتظرش‌ بود و برنگشت‌
آن‌ فصل‌های‌ سرد که‌ بی‌ دردسر نبود
ای‌ کاش‌ نامه‌ یا خبری‌، عطر چفیه‌ای‌
رؤیای‌ دخترانة‌ او بیشتر نبود
عکس‌ پدر، مقابل‌ آیینه‌، شمعدان‌
آن‌ روز دور سفره‌، جز چشمِ ‌تر نبود
عاقد دوباره‌ گفت‌: وکیلم‌؟... دلش‌ شکست‌
یعنی‌ به‌ قاب‌ عکس‌ امیدی‌ دگر نبود
او گفت‌: با اجازة‌ بابا... بله‌... بله
مردی‌ که‌ غیر آینه‌ای شعله‌ور نبود!




تاریخ : جمعه 90/11/21 | 6:36 عصر | نویسنده :