|
یکی از بچهها با شور و هیجان میگفت:
صدام تمام فرماندهانش را جمع کرد و گفت: مطلب مهمی را میخواهم با شما در میان بگذارم. الآن چند سال از جنگ ما با ایران میگذرد، حسرت به دل من ماندم که شما یکبار چند اسیر بسیجی با خودتان بیاورید. من تصمیم گرفتهام این طلسم را هر طور شده بشکنم و به کسی که بتواند از عهدهی این امر مهم برآید، جایزهی خوبی بدهم.جلسه تمام شد. عصر همان روز، صدام در کمال ناباوری دید که یکی از درجهداران با مینیبوسی پر از بسیجی جلو ستاد فرماندهی ترمز کرد. بله، اشتباه نمیکرد. همه بسیجی، بیترمز و خط شکن بودند. صدام دستی به شانهی درجهدار زد و گفت: احسنت، احسنت. خب حالا بگو ببینم چهطور توانستی دست به چنین شکاری بزنی؟درجهدار ادای احترام کرد و گفت: «قربان، رفتم پشت خاکریز، در ماشین را باز کردم و ایستادم روی رکاب و داد زدم: کربلا، کربلا! در یک چشم به هم زدن، مینیبوس پر شد. تازه خیلی بیشتر از اینها بودند. نتوانستم بیاورم، یعنی مینیبوس جا نداشت».