مادر گفت: نرو، بمان! دلم میخواهد پسرم عصای دستم باشد.
گفت: هرچه تو بگویی. فقط یک سؤال؛
میخواهی پسرت، عصای این دنیایت باشد یا آن دنیا.
مادر چیزی نگفت و با اشک بدرقه اش کرد