|
همیشه می گفت ما در مقابل شهدا مسؤولیم.
آنانکه شهید باقری را دیده و در کنارش نبرد کرده اند ،او را بیشتر می شناسند . خصوصا آنانکه خود به قافله شهدا پیوسته اند. آری شهیدان را شهیدان می شناسند.
محمد باقری در حالی که ماشین میراند، به جیپ جلویی که حسن در آن بود نگاه میکرد. حواسش به جاده نبود. شهید مجید بقایی (معاون حسن باقری) که قرآن میخواند به تمام صداهای دیگر اثر میگذاشت و در تمام افکار محمد نفوذ میکرد. وقتی به یاد میآورد که حسن سوییچ ماشین و لباسهایش را تحویل داده بود، تپش قلبش بیشتر میشد. آن گاه حس میکرد صدای قرآن اوج میگیرد و گویا کسی او را مخاطب قرار میدهد. "یا ایتها النفس المطمئنه ..."
به "دیدگاه" که سنگر روبازی رو به روی فکه بود، رسیدند. حسن باقری برادرش را برای کاری به بیرون فرستاد. محمد از سنگر بیرون آمد، در حالی که هنوز فکر میکرد حسن او را بیهوده بیرون فرستاده: "برای چه این در اصرار میکرد که من بروم." محمد فقط چند متر از سنگر دور شده بود که صدای سوت خمپاره را شنید. بسرعت روی زمین نشست. خمپاره منفجر شد. محمد بلند شد و به اطراف نگاه کرد. دود از طرف سنگر دیدگاه بلند میشد. ناگهان بدن محمد سرد شد هنوز از جایش تکان نخورده بود که دید مرتضی از سنگر بیرون پرید و فریاد زد "الله اکبر، الله اکبر" بچهها شهید شدند بیایید، بچهها شهید شدند." محمد از جا جست و به طرف سنگر دوید. سنگر در دود و انفجار گم شده بود. محمد در حالی که سعی میکرد اطراف را ببیند فریاد زد: "غلامحسین! غلامحسین" کسی جواب نداد، اما صدایی میگفت: "یا حسین! یا حسین!"
آنانکه شهید باقری را دیده و در کنارش نبرد کرده اند ،او را بیشتر می شناسند . خصوصا آنانکه خود به قافله شهدا پیوسته اند. آری شهیدان را شهیدان می شناسند.
محمد باقری در حالی که ماشین میراند، به جیپ جلویی که حسن در آن بود نگاه میکرد. حواسش به جاده نبود. شهید مجید بقایی (معاون حسن باقری) که قرآن میخواند به تمام صداهای دیگر اثر میگذاشت و در تمام افکار محمد نفوذ میکرد. وقتی به یاد میآورد که حسن سوییچ ماشین و لباسهایش را تحویل داده بود، تپش قلبش بیشتر میشد. آن گاه حس میکرد صدای قرآن اوج میگیرد و گویا کسی او را مخاطب قرار میدهد. "یا ایتها النفس المطمئنه ..."
به "دیدگاه" که سنگر روبازی رو به روی فکه بود، رسیدند. حسن باقری برادرش را برای کاری به بیرون فرستاد. محمد از سنگر بیرون آمد، در حالی که هنوز فکر میکرد حسن او را بیهوده بیرون فرستاده: "برای چه این در اصرار میکرد که من بروم." محمد فقط چند متر از سنگر دور شده بود که صدای سوت خمپاره را شنید. بسرعت روی زمین نشست. خمپاره منفجر شد. محمد بلند شد و به اطراف نگاه کرد. دود از طرف سنگر دیدگاه بلند میشد. ناگهان بدن محمد سرد شد هنوز از جایش تکان نخورده بود که دید مرتضی از سنگر بیرون پرید و فریاد زد "الله اکبر، الله اکبر" بچهها شهید شدند بیایید، بچهها شهید شدند." محمد از جا جست و به طرف سنگر دوید. سنگر در دود و انفجار گم شده بود. محمد در حالی که سعی میکرد اطراف را ببیند فریاد زد: "غلامحسین! غلامحسین" کسی جواب نداد، اما صدایی میگفت: "یا حسین! یا حسین!"
تاریخ : شنبه 89/11/9 | 4:15 عصر | نویسنده :