|
بعد از شهادت حاجی هنوز هم، حضور او را به عینه در زندگی حس میکنم. یادم میآید یکبار یکی از فرزندانمان، پس از گذشت روز سختی، در اوج تب میسوخت. نیمه شب بود. همه توصیه میکردند که بچه را به دکتر برسانیم، اما من به دلایلی موافق این کار نبودم.
نزدیک نماز صبح گریهام گرفت و خطاب به حاجی گفتم: «بیمعرفت! دو دقیقه بیا این بچه را نگهدار؟» نزدیک صبح برای لحظهای، نمیگویم خوابم برد، یقین دارم که خوابم نبرد، حاجی برای لحظهای آمد و بچه را از دست من گرفت و دو سه بار دست به سر او کشید... وقتی من به خودم آمدم، دیدم تب بچه قطع شده است.
با خودم گفتم: این حالت شاید نشانههای قبل از مرگ بچه باشد. آفتاب که زد با حالت بیقراری و اشک و آه بچه را به دکتر رساندم. دکتر گفت: «این بچه که هیچ ناراحتی ندارد..».
تاریخ : سه شنبه 89/8/18 | 4:24 عصر | نویسنده :