|
15نفر بودیم که دبیرستانمان تمام نشده رفتیم جبهه . با هم دوست ، هم محلی ، هم هیاتی بودیم . بر عکس الان جثه ام از همه شان بزرگتر بود ولی از نظر سنی کوچک ترینشان بودم هم قسم شده بودیم که تا شهید نشدیم از خط برنگردیم.
چند ماه اول در هر عملیاتی شرکت می کردیم و هر 15 نفرمان صحیح و سالم بر می گشتیم ؛ حتی کوچکترین خراشی هم بر نمی داشتیم . رویمان
نمی شد سرمان را بالا بگیریم ، تا این که طلسم شکست و یکی مان شهید شد . همه خوشحال وسرحال بودیم ومنتظر رفتن . عملیات بعدی سه نفر دیگرمان هم رفتند پیش خود خدا.
توی صف حرکت می کردیم که پلاکم افتاد. خم شدم که برش دارم تیر خورد وسط پیشانی دوستم او هم رفت . انگار « پنج قل »خوانده باشند برایم .
تیر می چرخید ومی چرخید به جای اینکه به من بخورد می خورد به بغل دستی ام .
نه نفرمان ماندیم چهار نفرمان نشسته بودیم توی سنگر وبازی می کردیم . وسط بازی رفتم برای قضای حاجت که حمله هوایی شد،بیرون که آمدم سنگر دود شده بود و رفته بود هوا.
کربلای یک ،دو ،سه ،چهار ،پنج هم امد ودر هرکدام از عملیاتها یکی شان رفت پیش خدا،جز من که کوچک تر از همه بودم . همه رفته بودند و دیگر نوبت من بود منتظر کربلای شش بودم که دیگر نیامد. اسم عملیاتها عوض شد ومن ماندم و حوضم.
اواخر جنگ بود که اسیر شدم خوشحال بودم که هنوز راه فراری هست. بعضی از هم بندهایم شهید شدند. کلی شکنجه ام کردندولی جثه ام درشت بود
وبنیه ام قوی ،زود خوب می شدم. هر کاری کردند نمردم.
بالاخره آزاد شدم وبرگشتم خانه.نه موشکی امد نه خمپاره نه تیری . دیگر ناامید شده بوده که سرفه ها شروع شد. بدنم تحلیل رفت . افتادم به شیمی درمانی . حالا هم نشسته ام روی تخت بیمارستان . موهایم ریخته است هر ده دقیقه یک بار سرفه می کنم. دکترها گفته اند سرطان خون دارم و تا سه چهار ماه دیگر رفتنی ام ، خوشحالم.
تلویزیون دارد تبلیغ شامپو نشان می دهد دست می کشم به سرم ومی خندم. اخبار علمی فرهنگی شروع می شود. می خواهم خاموش کنم که
می گوید«با توانمندی متخصصین جوان و محققان برومند این مرز وبوم داروی سرطان خون کشف شد. مسئول پروژه این دارو گفته است...»
تلویزیون را خاموش می کنم . شاید ترکشی ، تیری ، خمپاره ای ، چیزی...