سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خواندن بخشی از یادداشت های یک شهید شانزده ساله به نقل از وبلاگ یاد لاله ها شاید برای لحظاتی ما را به فکر فرو برد که کجاییم و چه می کنیم:
 
راوی که یکی از بچه های تفحص شهدا بوده، می نویسد: در تفحص شهدا، دفترچه یادداشت یک شهید شانزده ساله پیدا شد که گناهان هر روزش را در آن یادداشت کرده بود.

 گناهان یک روز او عبارت بودند از:

    سجده نماز ظهر طولانی نبود.
•    زیاد خندیدم.
•    هنگام فوتبال شوت خوبی زدم که از خودم خوشم آمد.

راوی در سطر آخر افزوده بود که: دارم فکر می کنم چقدر از یک پسر شانزده ساله کوچکترم... !



تاریخ : پنج شنبه 89/7/15 | 11:14 صبح | نویسنده :



تاریخ : دوشنبه 89/7/12 | 2:51 عصر | نویسنده :


جدی‌جدی، مانع نماز شب، تهجد و شب ‌زنده‌داری بچه‌ها می‌شد. تا جایی که می‌توانست، سعی می‌کرد نگذارد کسی نماز شب بخواند. گاهی آفتابه آب‌هایی که آن‌ها از سرشب پر می‌کردند و پشت سنگر مخفی می‌کردند، خالی می‌کرد. اگر قبل از اذان صبح بیدار می‌شد، پتو را از روی سر بچه‌ها که در حال نماز بودند، می‌کشید. اگر به نگهبان سپرده بودند که زودتر صدایشان کند و می‌خواست به قولش وفا کند، نمی‌گذاشت و خلاصه هر کاری از دستش می‌آمد کوتاهی نمی‌کرد.
با این وصف، یک وقت بلند می‌شد، می‌دید ای دل غاقل! حسینیه پر است از نماز شب خوان‌ها. آن وقت بود که خیلی بافر می‌ایستاد و داد و بیداد می‌کرد ای بدبخت‌ها! چه‌قدر بگویم نماز شب نخوانید. اسلام والله به شما احتیاج دارد. فردا اگر شهید بشوید، کی می‌خواهد اسلحه‌هایتان را از روی زمین بردارد؟ چرا بی‌خودی خودتان را به کشتن می‌دهید؟ بچه‌ها هم بی‌اختیار لبخندی بر لبانشان می‌نشست و صفای محفل می‌شد.




تاریخ : شنبه 89/7/10 | 5:8 عصر | نویسنده :

این بار روی صفحه کمی آسمان کشید                  پرواز تا  نهایت  هر بی کران کشید

هر چند سن وسالی از عمرش گذشته بود               این بار روی صفحه ولی یک جوان کشید

سربندسرخ، اسلحه ، پوتین، لباس رزم                  خودرا شبیه هیبت یک قهرمان کشید

در یک نبرد سخت ونفس گیر و بی امان                 تصویری از مبارزه با دشمنان کشید

 حالا گذشته است از آن سالهای دور                     حالا تمام سال خودش را خزان کشید

بغضش گرفت گریه کمی کرد وبعدهم                      دست از زلال گریه خود ناگهان کشید

او مانده بود درد دلش را برای که...                      او مانده بود...روی ورق جمکران کشید

                                                                                                         شعر از مرتضی طالبی





تاریخ : جمعه 89/7/9 | 4:52 عصر | نویسنده :
محو سخنان حاج همت بودم که در صبحگاه لشگر با شور و هیجان و حرکات خاص سر و دستش مشغول سخنرانی بود. مثل همیشه آنقدر صحبت های حاجی گیرا بود که کسی به کار دیگری نپردازد. سکوت همه جا را فرا گرفته بود و صدا فقط طنین صدای حاج همت بود و صلوات گاه به گاه بچه ها. تو همین اوضاع پچ پچی توجه ها را به خود جلب کرد. صدای یکی از بسیجی های کم سن و سال لشگر بود که داشت با یکی از دوستاش صحبت می کرد.
فرمانده دسته هرچی به این بسیجی تذکر می داد که ساکت شود و به صحبت های فرمانده لشگر گوش کند، توجهی نمی کرد. شیطنتش گل کرده بود و مثلاً می خواست نشان بدهد که بچه بسیجی از فرمانده لشگرش نمی ترسد. خلاصه فرمانده دسته یک برخوردی با این بسیجی کرد و همهمه ای اطراف آن ها ایجاد شد.
سرو صداها که بالا گرفت ، بالاخره حاج همت متوجه شد و صحبت هایش را قطع کرد و پرسید: «برادر! اون جا چه خبره؟ یک کم تحمل کنید زحمت رو کم می کنیم».
کسی از میان صفوف به طرف حاجی رفت و چیزی در گوشش گفت. حاجی سری تکان داد و رو به جمعیت کرد و خیلی محکم و قاطع گفت: «آن برادری که باهاش برخورد شده بیاد جلو.»
سکوتی سنگین همه ی میدان صبحگاه را فرا گرفت و لحظاتی بعد بسیجی کم سن و سال شروع کرد سلانه سلانه به سمت جایگاه حرکت کردن.
حاجی صدایش را بلند تر کرد: «بدو برادر! بجنب»
بسیجی جلوی جایگاه که رسید، حاجی محکم گفت: «بشمار سه پوتین هات را دربیار» و بعد شروع کرد به شمردن.
بسیجی کمی جا خورد و سرش را به علامت تعجب به پهلو چرخاند.
حاجی کمی تن صدایش را بلندتر کرد و گفت: «بجنب برادر! پوتین هات»
بسیجی خیلی آرام به باز کردن بند پوتین هایش [مشغول شد]، همه شاهد صحنه بودند. بسیجی پوتین پای راستش را که از پا بیرون کشید، حاجی خم شد و دستش را دراز کرد و گفت: «بده به من برادر!» بسیجی یکه ای خورد و بی اختیار پوتین را به دست حاجی سپرد. حاجی لنگه پوتین را روی تریبون گذاشت و دست به کمرش برد و قمقمه اش را درآورد. در آن را باز کرد و آب آن را درون پوتین خالی کرد. همه هاج و واج مانده بودند که این دیگر چه جور تنبیهی است؟
حاجی انگار که حواسش به هیچ کجا نباشد، مشغول کار خودش بود و یکدفعه پوتین را بلند کرد و لبه آن را به دهان گذاشت و آب داخلش را نوشید و آن را دراز کرد به طرف بسیجی و خیلی آرام گفت: «برو سرجایت برادر!» بسیجی که مثل آدم آهنی سرجایش خشکش زد بود پوتین را گرفت و حاجی هم بلند و طوری که همه بشنوند گفت: «ابراهیم همت! خاک پای همه شما بسیجی هاست. ابراهیم همت توی پوتین شما بسیجی ها آب می خوره»
جوان بسیجی یکدفعه مثل برق گرفته ها دستش را بالا برد و فریاد زد: برای سلامتی فرمانده لشگر حق صلوات و انفجار صلوات، محوطه صبحگاه را لرزاند.

style ax Amoody2.jpg




تاریخ : جمعه 89/7/9 | 11:12 صبح | نویسنده :