|
هوا خیلی سرد شده بود.فرمانده گردانمون همه ی بچه ها رو جمع کرد
بعد هم با صدای بلند گفت:کی خسته است؟
همه با انرژی گفتیم: شمن!!!.
ادامه دادکی ناراحته؟دشمن!!!!.کی سردشه؟!
دشمن!!! آفرین... خوبه!
حالا برید به کارتون برسید،پتو کم بوده ، به گردان ما نرسیده...
می گفتی :آب !می خورد و می گفت : شکر خدا .میگفتی: غذا !می خورد و میگفت :شکر خدا .
میگفتی :شربت !می خورد و می گفت شکر خدا.میگفتی ترکش !
می خورد و می گفت (.....!)
تو وصیت نامه اش نوشته بود :این لطف الهی بود که از این بابت ،بارها وبارها خدا را شکر می کنم
می گفتند : چرا برنمی گردی عقب با این همه ترکش ؟می گفت : آدم برای این خرده ریزها که بر نمی گرده . ترکش باید اندازه لیوان باشه تا آدم خجالت نکشه برگرده عقب . آخر سر هم با یکی از همین ترکش های لیوانی رفت . عقب ؟ نه ! بهشت …
هم مداح بود هم شاعر اهل بیت.می گفت «شرمنده ام که با سر وارد محشر شوم و اربابم بی سر وارد شود؟»بعد شهادت وصیت نامه اش رو آوردند. نوشته بود قبرم رو توی کتابخونه مسجد المهدی کندم.سراغ قبر که رفتند دیدند که برای هیکلش کوچیکه. وقتی جنازه ش اومد قبر اندازه اندازه بود، اندازه تن بی سرش.
شهید: حاج شیرعلی سلطانی
شهردار ارومیه بود 2800 تومان حقوق می گرفت.یک روز بهم گفت: بیا هر چی تو این ماه خرج داریم رو بنویسیم ، تا اگه چیزی اضافه اومد بدیم به فقرا.همه چیز را نوشتم.از واکس کفش گرفته تا گوشت و نان و تخم مرغ.آخر ماه که حساب کردم ، شد 2650 تومان
بقیه پول رو لوازم التحریر خرید داد به یکی از کسانی که شناسایی کرده بود و می دانست محتاجند.گفت: این هم کفاره ی گناهان این ماهمان !
راوی: همسر سردار شهید مهدی باکری