سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

آزادگان آمدند همان طور که رفته بودند؛ دلیر و مقاوم، نستوه و استوار، امیدوار و دلاور. آمدند با همان صلابت همیشگی، همان طور که دیروز رفته بودند. امروز که آمدند، بوی اسپند و دود، بوی عطر خاطرات، و بوی مهربانی و انتظار فضای دل ها را سرشار از شور و شعف کرد.

حسّ غریبی بود. عشق خودنمایی می کرد. اقاقیا به استقبال آمده و آفتابگردان صورت خود را به خورشید سپرده بود. نسیم، مژده وصل می داد. انتظار پایان یافت و بازگشت پرستوها، سخنی بود که هر پیر و جوانی ورد زبان خود کرده بود. پاییز اسارت و بهار آزادی بر شما مبارک باد.

آری، آن روز عشق طلوع کرد. همان عشقی که هشت سال پیش بدرقه اش کردیم و اینک به استقبالش می رویم. چشم های همگان اشک بار بود، نه به خاطر غم و اندوه، بلکه این بار از شوق وصال؛ چرا که وعده خدا محقق شده بود «اِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْرا؛ به درستی که پس از هر سختی آسانی است».

 




تاریخ : چهارشنبه 90/5/26 | 10:57 صبح | نویسنده :

و بهترین لذت‌های آخرتی و دنیایی را به من عطا کن

و آن لذت بهترینی که می‌دهی در عبادت قرار ده

خدایا به من آنی عطا کن که به کار گرفتن آن از مقربین تو باشم

خدایا تو جانم دادی و تو جانم را خواهی گرفت

مرا در آن راهی قرار ده که هیچ‌گاه در لحظه جان دادن

حسرت غفلت نخورم

خدایا به من نعمت‌ها دادی که نه قدرتش را دانستم و

نه لیاقتش را داشتم

مرا زبانی ده که سپاسگزار تو باشم

خدایا به من دانشی ده که تو را بهترین بشناسم

و زبانی که تو را بهترین وصف کنم

و هوشی که تو را بهتر درک کنم

و حافظه‌ای که تو را همیشه بهترین در نظر گیرم

و ذهنی که تو را دائم در ذهن گیرم

به من بینایی‌ای ده که تو را همیشه ببینم

و احساسی عطا کن که تو را همیشه در خود حس کنم

خدایا تو خدایی، تو آفریننده‌ای و من هیچ

لیاقت آن ده که به دیدارت نایل آیم

خدایا هرگز مرا به خودم وامگذار که بی‌تو همیشه هیچم

خدایا هر چه بگویم ناکافی است، هر چه بخواهم و تو بدهی لازم

و هر چه درک کنم ناکامل و هر چه حس کنم کم محسوس

خدایا آنی به من عطا کن که با داشتنش تو را بهتر درک کنم

از مناجات شبانه خلبان شهید حسن کدخدایی




تاریخ : سه شنبه 90/5/25 | 5:52 عصر | نویسنده :


همه دور هم نشسته‌اند و از خانواده هایشان تعریف می‌کنند. دلتنگی‌ها را نمی‌شود، پنهان کرد، هرکاری کنی بالاخره معلوم می‌شود. از لابلای حرفها، درد دلها معلوم می‌شود از چه چیزی دلتنگ هستی. دور هم جمع شدنشان برای دعای توسل بهانه بود. می‌خواستند همدیگر را ببینند و از خانه هایشان، خانواده یشان حرف بزنند، تا خستگی کارهای طاقت فرسایی که در مهاباد، سنندج، سقز، بانه انجام می‌دادند از تنشان بدر شود. برای کار فرهنگی آمده بودند، ولی خدا می‌داند که از هیچ کاری دریغ نداشتند. 

نسرین از خانه و از مادر گفت: «من همیشه براش گل می‌خرم. هر شهری هم که برم، حتماً سوغاتی اون شهر را باید براش بخرم، جون و نفس من مادرمه. فقط خدا شاهده که چه جوری تونستم موقع شهادت داداشم، آرومش کنم. هر دعایی بلد بودم، خوندم، دو ماه طول کشید تا قضیه را قبول کرد. اونهایی که رفته بودند دهلاویه و سوسنگرد دنبال جنازه داداش، وقتی برگشتن باورشون نمی‌شد که مامان از هر جهت آماده باشه. خونواده من خیلی دوست داشتنی و خوب هستن. همشون رو دوست دارم».

نسرین ساکت شد. همه به او خیره شدند از ابتدای جلسه فقط همین چند کلام را گفته بود و دوباره در خودش فرو رفته بود. حالت‌های نسرین خیلی عجیب بود. حتی صبر نکرد نماز را به جماعت بخواند، گفت: شاید شهید شدم. معلوم نیست تا یک ساعت دیگه چی بشه؟

فاطمه پرسید: نسرین امشب چت شده؟
نسرین گفت: چیزی نیست تبم قطع شده، فقط شاید بخوام بهتون حلوا بدم!
فاطمه گفت: پاشید بریم اینجا هوا خیلی سرده اگر بمونیم حلوای همه مون رو باید خیر کنند. یخ زدیم پاشید بریم.

ساعت ده شب بود. مراسم دعای توسل تمام شده بود. موقعی که می‌خواستند سوار ماشین شوند، صدای تک تیرهایی به گوش می‌رسید، نزدیک ماشین نسرین گفت: بچه‌ها شهادتینتون را بگید. دلم شور می‌زنه. فاطمه سوار ماشین شد و گفت: توی تب می‌سوزی، انگار توی کوره هستی. دلشوره ات هم به خاطر همینه. ما که تب نداریم شهادتین را نمی‌گیم، فقط تو بگو نسرین جان.

خنده روی لبها یخ زد، همگی سوار ماشین شده بودند. نسرین کنار در نشسته بود و شهادتین را می‌گفت: که تیری شلیک شد. تیر درست به سرش اصابت کرد. همان جا که آرزو داشت و همان طور که استادش «مطهری» به شهادت رسیده بودند، شهید شد.
و در همان مسجد اباذر که مجلس ساده عروسی اش را برگزار کرده بودند، مجلس ختم برگزار شد. نسرین شهید شده بود. 






تاریخ : شنبه 90/5/15 | 6:15 عصر | نویسنده :

ramazan4.jpg




تاریخ : شنبه 90/5/15 | 8:24 صبح | نویسنده :

دیشب در منزل شما برای من در رؤیا، واقعه‌ای پیش آمد که برایت می‌نویسم. من که دیشب به همراه شما برای وداع با شهیدان گمنام به حسینیه سپاه آمدم در حین مراسم و شور و هیجان جمعیت در عرض ارادت به ساحت شهیدان در دلم نسبت بدان‌ها شک و تردید پیش آمد که شاید این‌ها پیکر شهیدان نباشند که به مردم داده‌اند و به اسم شهدای گمنام این جور مردم را به هیجان درآوردند. دیشب بعد از مراسم آنجا به منزل شما مراجعت کردیم، در عالم رؤیا دیدم، ابدان شهدا به صورت بدن تازه از دنیا رفته در آمده‌اند و در تابوت قرار دارند و یکی از آن سه تا شهید از سر جایش بر می‌خیزد و خطاب به من می‌گوید: تو شک داری که ما شهید نباشیم، بدان که ما شهید هستیم و من «محمد ابراهیمی» هستم و 15 ساله‌ام و شغل پدرم در راه آهن خوزستان (اهواز) است...

خواستم این واقعه را به شما برسانم- بعد از نقل این واقعه از آقای جعفری، تعجب این کم‌ترین برانگیخته شد که با این حساب، در اولین وهله به ذهن آمد که در اهواز پیگیری شود، تا ببینیم آیا شهید مفقودالاثری به نام محمد ابراهیمی داریم یا نه؟ که در صورت مثبت بودن، تحقیقات ادامه یابد تا اسم مبارک پدر و مادرش و شغل پدر گرامی او و از اینکه در کدام عملیات شهید شد و جنازه او آمده، پیگیری شود، لذا مطلب از طریق یکی از دوستان در اهواز پیگیری شد و با گرفتن یک لیست از مراکز قانونی معلوم شد که در سراسر کشور 34 نفر شهید مفقود الجسد به نام محمد ابراهیمی داریم که یکی از این‌ها مربوط به شهر اهواز می‌باشد.

 محمد ابراهیمی متولد 1345 می‌باشند که سال 63 ظاهراً در عملیات بدر در شرق دجله به شهادت رسید و مفقود الجسد گردید و شهادت وی را هم سپاه تاکید کرده است و وی در تیپ امام حسن علیه‌السلام از لشکر هفت ولیعصر (عج) خوزستان بسیجی بود که شهید شد و شغل پدرش هم...

مطلب مذکور را با سردار سعادتی فرمانده ناحیه بسیج استان خوزستان طی تماسی در جریان گذاشتم که در نتیجه، وی بزرگواری کرده ضمن تحقیق در این مورد در سوم ماه رمضان سال 85 تلفن فرمودند که در اهواز خانواده او را شناسایی کردیم که فرزندشان به نام محمد ابراهیمی است تا اینکه در شب 25 ماه مبارک، برادر اکبر زاده از اهواز تلفن کردند که در مورد شهید عزیز اهوازی تحقیق کردیم، نام پدرش عبد الحمید است که در اهواز خیابان فراهانی کوچه البرز پلاک 392 منزل دارند و فرزند عزیزش محمد ابراهیمی متولد 1345 می‌باشند که سال 63 و ظاهراً در عملیات بدر در شرق دجله به شهادت رسید و مفقود الجسد گردید و شهادت وی را هم سپاه تاکید کرده است و وی در تیپ امام حسن علیه‌السلام از لشکر هفت ولیعصر (عج) خوزستان بسیجی بود که شهید شد و شغل پدرش هم اکنون در اداره راه و ترابری اهواز است و خانواده بسیار بزرگوار و اهل معنی هستند که از عزیزان بومی و محلی اهوازند که در کوچه نزدیک ما منزلشان می‌باشد.

 




تاریخ : جمعه 90/5/7 | 5:2 عصر | نویسنده :