|
ایستاده بود زیر درخت. خبرآمده بود قرار است شب حمله کنند.
آمدم بپرسم چه کار کنیم . زل زده بود به یک شاخه ی خالی.
گفتم « دکتر ، بچه ها می گن دشمن آماده باش داده.» حتی برنگشت .
گفت «عزیز بیا ببین چه قدر زیباست. »
بعد همان طور که چشمش به برگ بود ، گفت « گفتی کِی قراره حمله کنند؟».
خاطره ای از زندگی شهید مصطفی چمران
تاریخ : دوشنبه 92/6/4 | 6:3 عصر | نویسنده :
![](http://images.persianblog.ir/587760_xB9TbrKg.png)