سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قرمزته، آبیته

در
گردان توپ خانه معمولاً وسایل و ابزار بیشتری نسبت به سایر گردان های پیاده وجود
داشت. از جمله در هر واحدی یکی دو تا ماشین و موتورسیکلت پیدا می شد. در جریان
مسابقه های فوتبال بین تیم های استقلال و پیروزی، راننده ماشین وقتی توپ به
استقلالی ها می رسید، فلاشرهای قرمز رنگ ماشین را روشن می کرد و فریاد می زد:
«قرمزته» و دیگری هم چراغ ترمز دستی یا روغن را که آبی است، روشن می کرد و می گفت:
«آبیته!»

طاق نصرت

پوکه
های توپ موارد استفاده فراوانی داشت. پوکه توپ ضدهوایی 57 را که حدوداً 10 سانتی
متر قطر و 40 سانتی متر طول دارد، برای بزرگداشت مقام شهدا به جای گلدان به کار می
بردند. از پوکه های طلایی توپ 130 برای ساخت طاق نصرت، تزیین منطقه، نرده کشی،
علایم راهنما و... استفاده می کردند.

سُک سُک

در
عملیات والفجر 8 نیروها در حین پیشروی به جایی رسیدند که خاکریزی جلوی آنها قرار
داشت. باید سریع از خاکریز عبور می کردند، اما نمی دانستند پشت خاکریز نیروهای
دشمن مستقر است یا نه. امین شریعتی فرمانده لشکر عاشورا به یکی از رزمندگان گفت:
«می توانی بروی دستت را به آن خاکریز بزنی و برگردی؟» بسیجی که از موضوع خبر نداشت
سریع دوید و دستش را به خاکریز زد و برگشت. در این اثنا، چون تیراندازی صورت نگرفت
بچه ها فهمیدند که عراقی ها عقب کشیده اند، پس به پیشروی خود ادامه دادند.




تاریخ : چهارشنبه 89/6/31 | 10:42 صبح | نویسنده :

مطلبی که می خوانید بخشی از خاطرات رزمنده است که در اوایل دوران طلایی دفاع مقدس در مناطق جنگی کردستان به درجه رفیع جانبازی نائل آمد. هدف از نقل این مطلب یادکردی از شهدای مظلوم 


کردستان است که اکثرا سر در بدن نداشتند و در قطعه ?? گلزار شهدای بهشت زهرا (س) به خاک سپرده شده اند.


« گویی شهدای ما در هر زمینه باید به حسین (ع) اقتدا می کردند و دشمنان انقلاب و اسلام نیز به یزید »


پس از در گیری شدید با ضد انقلاب که متشکل از کومله ، دمکرات ، منافقین و چریکهای فدایی و ساواکیهای زمان شاه بود، بر اثر اصابت گلوله از هوش رفتم . وقتی به خودم آمدم توان هیچ حرکتی نداشتم 


حتی چشمانم نیز باز نمیشد اما گوشهایم می شنید در آن حال صدای دو نفر را در بالای سرم شنیدم که با هم بحث میکردند یکی از آنها می گفت : " سر این یکی را هم ببریم و با خود ببریم "

 

اما دیگری گفت : " نه برای این سر پول نمیدهند گفته اند فقط برای سرهایی که ریش دارند پول می دهیم "و 




تاریخ : سه شنبه 89/6/30 | 5:27 عصر | نویسنده :

آداب
و رسوم جبهه و جنگ -1

 

یادگار نوشته

مرمی فشنگ کلاش را از
پوکه جدا می کردند و با باروت روی قطعاتی از چوب عباراتی نظیر اسم خود و گردان و
لشکر تابعه را می نوشتند. بعد با کبریت باروت را آتش می زدند. اثر آن روی چوب باقی
می ماند و یادگار نوشته زیبایی به دست می آمد.
نی

در هورالهویزه که نیزار
فراوان بود، بچه ها با دقت نی های مناسب را می بریدند و آن را سوراخ می کردند و
برای دل خود نی می نواختند.
لعل شهید

جنازه دوست شهیدم بین
نیروهای خودی و عراقی مانده بود. داوطلب شدم که جنازه را عقب بکشم. سیم تلفن زیاد
داشتیم، سیم را به کمرم بستم و مسافتی را سینه خیز رفتم. قبلاً برادران برانکارد
را به سیم بسته بودند. وقتی به جای امنی که تلی از خاک داشت رسیدم، جنازه شهید را
به آنجا کشاندم و روی برانکارد قرار دادم و با سیم تلفن محکم بستم. بعد علامت دادم
و بچه ها از آن سوی خاکریز شروع به کشیدن سیم و برانکارد کردند و به این شیوه جسد
را عقب آوردیم و به دست خانواده اش رساندیم.





تاریخ : سه شنبه 89/6/30 | 11:14 صبح | نویسنده :
اوایل سال 72 بود و گرماى فکه. در منطقه عملیاتى والفجر مقدماتى، بین کانال اول و دوم، مشغول کار بودیم. چند روزى مى شد که شهید پیدا نکرده بودیم. هر روز صبح زیارت عاشورا مى خواندیم و کار را شروع مى کردیم. گره و مشکل کار را در خود مى جستیم. مطمئن بودیم در توسل هایمان اشکالى وجود دارد. 

آن روز صبح، کسى که زیارت عاشورا مى خواند، توسلى پیدا کرد به امام رضا(ع). شروع کرد به ذکر مصائب امام هشتم و کرامات او. مى خواند و همه زار زار گریه مى کردیم. در میان مداحى، از امام رضا طلب کرد که دست ما را خالى برنگرداند، ما که در این دنیا همه خواسته و خواهشمان فقط باز گردان این شهدا به آغوش خانواده هایشان است و... 

هنگام غروب بود و دم تعطیل کردن کار و برگشتن به مقر. دیگر داشتیم ناامید مى شدیم. خورشید مى رفت تا پشت تپه ماهورهاى روبه رو پنهان شود. آخرین بیل ها که در زمین فرو رفت، تکه اى لباس توجهمان را جلب کرد. همه سراسیمه خود را به آنجا رساندند. با احترام و قداست، شهید را از خاک در آوردیم. روزى اى بود که آن روز نصیبمان شده بود. شهیدى آرام خفته به خاک. یکى از جیب هاى پیراهن نظامى اش را که باز کردیم تا کارت شناسایى و مدارکش را خارج کنیم، در کمال حیرت و ناباورى، دیدیم که یک آینه کوچک، که پشت آن تصویرى نقاشى از تمثال امام رضا(ع) نقش بسته، به چشم مى خورد. از آن آینه هایى که در مشهد، اطراف ضریح مطهر مى فروشند. گریه مان درآمد. همه اشک مى ریختند. جالب تر و سوزناکتر از همه زمانى بود که از روى کارت شناسایى اش فهمیدیم نامش "سید رضا " است. شور و حال عجیبى بر بچه ها حکمفرما شد. ذکر صلوات و جارى اشک، کمترین چیزى بود. 

شهید را که به شهرستان ورامین بردند، بچه ها رفتند پهلوى مادرش تا سرّ این مسئله را دریابند. مادر بدون اینکه اطلاعى از این امر داشته باشد، گفت: 
"پسر من علاقه و ارادت خاصى به حضرت امام رضا(ع) داشت... ". 




تاریخ : شنبه 89/6/27 | 8:28 عصر | نویسنده :

شبی داخل سنگر دور هم جمع بودیم و محفلی با صفا و معنوی داشتیم. در میان ما پیرمرد مؤمن و متدینی بود که چهره‌اش، حبیب‌بن‌مظاهر را به یاد می‌آورد. نماز را به امامت او خواندیم.
شب گذشت. فردا صبح حمید‌رضا گفت: «دیشب خواب دیدم که مرا به باغ سرسبزی با قصری بزرگ و چند طبقه دعوت می‌کنند. درختان باغ پر از میوه بود و شاخسارهای آن از بسیاری بار، خم شده بودند. من وارد آن قصر زیبا شدم.»
پیرمرد جمع ما که صدای حمید را شنید، خواب را چنین تعبیر کرد: «پسرجان! آقا حمید! پرونده‌ی اعمال تو کم‌کم دارد بسته می‌شود و آن میوه‌ها و درخت‌های سرسبز، اعمال تو هستند. تو چند صباحی بیشتر مهمان مانیستی.» آری، حمید فقط چند روز پس از آن خواب میهمان ما بود و در هجدهم فروردین به خانه‌ی اصلی‌اش شتافت.


راوی : همرزم شهید حمیدرضا نوبخت 




تاریخ : جمعه 89/6/26 | 11:44 صبح | نویسنده :