|
از خوارج و نهروان بدتر خواهیم بود اگر درنگ، سستی و ابهام در رابطه با این انقلاب و در رابطه با این جنگ به خودمان راه بدهیم. شهیدهمت
جعبه شیرینی رو جلوش گرفتم ، یکی برداشت و گفت:
میتونم یکی دیگه بردارم؟ گفتم : البته سید جون ، این چه خرفیه؟
برداشت ولی هیچکدوم رو نخورد.
کار همیشگیش بود ، هر جا که غذای خوشمزه یا شیرینی یا شکلات تعارفش میکردند برمیداشت اما نمیخورد .
میگفت: برم با خانومو بچه ها میخورم . میگفت: شما هم این کارو انجام بدین .
اینکه ادم شیرینی های زندگیشو با زن و بچه ش تقسیم کنه خیلی توی زندگی خانوادگی تاثیر میذاره .
شهید سید مرتضی آوینی
محمدعلی(نیکنامی) وصیت کرده بود: ""وقتی پیکرش را برای طواف به حرم می برند مدت بیشتری پای ضریح نگه دارند"".
به خدام که گفتیم قبول نکردند و گفتند: حرم شلوغه و پیکر ایشون همانطور که با بقیه شهدا وارد می شه همراه بقیه هم خارج می شه.
آن روز حدود سی تا چهل شهید را کنار ضریح قرار داده بودند.
مراسم نوحه خوانی هم برگزار شد و بعد شهدا رو طواف دادند.
اما وقتی نوبت محمدعلی شد متوجه ریختن قطره های خون از پایین پیکر شدیم و خدام را خبر کردیم.
به خاطر اینکه آب خون روی فرش ها می ریخت از تکون دادن پیکر خودداری کردند.
حدود بیست و پنج دقیقه طول کشید تا پیکر را توی دو لایه پلاستیکی قرار دادند و دیگه خونی ازش نریخت به خاطر اتفاقی که افتاد،
محمدعلی نیم ساعت بیشتر از بقیه کنار ضریح بود و به خواسته اش که توی وصیت نامه اش گفته بود رسید.
فقط 14 سالش بود. شب عملیات رمضان دیدمش. تا نزدیکی های اذان صبح ، پیش خودم بود. صدای اذان یکی از رزمنده ها آمد؛ اذان صبح شده بود.
من بودم و گشتاسب و پیرمردی که کنارمان می جنگید ( پیرمرد گردان). باران آتش و گلوله ، لحظه ای تمامی نداشت. پیرمرد گفت :" مگر می شود توی این اوضاع نماز خواند و ...؟"
هنوز حرف پیرمرد تمام نشده بود که گشتاسب ، حالت مردانه ای به خودش گرفت و گفت :
"عمو! حواست کجاست ؟! یادت رفته که ما برای همین نماز آمدیم و داریم می جنگیم؟!
" بعدش هم الله اکبر گفت و شروع کرد به نماز خواندن!
شهید گشتاسب گشتاسبی
داییش تلفن کرد گفت «حسین تیکه پاره رو تخت بیمارستان افتاده ، شما همین طور نشسته ین؟» گفتم «نه. خودش تلفن کرد. گفت دستش یه خراش کوچیک برداشته پانسمان می کنه می آد. گفت شما نمی خواد بیاین. خیلی هم سرحال بود.» گفت « چی رو پانسمان می کنه؟ دستش قطع شده. » هان شب رفتیم یزد، بیمارستان. به دستش نگاه می کردم .گفتم «خراش کوچیک! » خندید. گفت « دستم قطع شده ، سرم که قطع نشده .»
شهید حاج حسین خرازی