|
خانه شان در انتهای یک کوچه فرعی بود، شبها که دیر وقت از ستاد به خانه باز می گشت، ماشین را سر کوچه خاموش می کرد و تا انتهای کوچه به تنهائی هُل می داد، نکند مزاحمت برای همسایه ها باشد.
صبح ها هم که تاریک نماز از خانه بیرون می زد حال و حکایت همین بود، ماشین را تا ابتدای کوچه هُل می داد. این روح ایثارگری اش را کسی تا بعد از شهادتش متوجه نشد.
شهید یوسف کلاهدوز قوچانی
نمی دونستم هر وقت می خواد بره مدرسه وضو می گیره
چند بار دیدم توی حیاط مشغول وضو گرفتنه
بهش گفتم: مگه الان وقت نمازه که داری وضو می گیری؟!
گفت: مادر جون! مدرسه عبادتگاهه بهتره انسان می خواد بره مدرسه ، وضو داشته باشه
راوی : مادر نوجوان شهید رضا عامری
نکته ای که این شهید بزرگوار را از سایر همسایگانش در بهشت زهرا متمایز می نماید جمله ای است که بر سنگ مزار او حک شده است:«اینجا خانه شهیدی است که به انتظار قیام مولایش آرام گرفته است.»
بخشی از این وصیت نامه مزبور به این قرار است:
"نوکر محال است صاحبش را نبیند من نیز صاحبم را ، محبوبم را دیدار کردم "
اما افسوس که تا این لحظه که این وصیت را می نویسم، دیدار مجدد او نصیبم نگشت. بدانید که امام زمانمان حی و حاضر است و او پشتیبان همه شیعیان می باشد. از یاد او غافل نگردید. دیگر در این مورد گریه مجالم نمی دهد بیشتر بنویسم و تا این زمان دیدار او را برای هیچکس نگفتم مبادا که ریا شود و فقط که دیگر می گویم که از آن دیدار به بعد چون دیگر تا این لحظه او را ندیده ام تمام جگرم سوخته است . و اکنون به جبهه می روم تا پیروزی اسلام را نزدیک سازم و راه را جهت ظهور آن حضرتش باز سازم و امیدوارم که آن حضرت حکومتش را در زمان حیاتم ببینم ( وان حال بینی و بینه الموت ) و خدایا اگر مرگ بین من و او حائل شد مرا از قبر خارج ساز، هنگامیکه ظهور آن حضرت انجام گرفت در حالیکه کفن بر تن دارم و
عراق منطقه رو زیر آتیش شدید گرفته بود.
صدای سوت چند تا خمپاره نظرمون رو جلب کرد
حاج آقا میثمی رو به زور هل دادیم توی یه سنگر.
سنگر کوچیک بود و در حالت عادی بیشتر از دو نفر جا نمیشد،اما پنج نفر از بچه ها با شنیدن سوت خمپاره پریده بودن توی سنگر
حاج آقا میثمی بهم گفت: می دونی چرا توی سنگر به این کوچیکی جا شدیم؟
گفتم : نه حاجی! چرا؟گفت: به خاطر ترس!
اگه انسان از خدا هم بترسه ، دنیا براش کوچیک میشه!!!
شهید حجه الاسلام عبدالله میثمی
بدجوری زخمی شده بود.
رفتم بالای سرش.نفس نفس می زد بهش گفتم زنده ای ؟
گفت: هنوز نه! خشکم زد،تازه فهمیدم چقدر دنیامون با هم فرق داره.
اون زنده بودن رو توی شهادت می دید و من ...