سفارش تبلیغ
صبا ویژن

( شهید علی اکبر دهقان ) ...  وقتی ما می خواستیم جنازه او را در جاده بصره – خرمشهر جمع بکنیم ، دیدیم سر بریده اش دارد در محوطه می رود ،

سری که از پشت قطع شده بود و روی زمین داشت می غلتید و تنش هم داشت می دوید . سر این شهید ، حدود 5 دقیقه فریاد « یا حسین یا حسین » سر می داد .

این فریاد را همه ما که حدود 15- 10 نفر بودیم ،

( از جمله برادران حدادی ، آذر بیک ، مصطفی خراسانی ، طوسی و ... ) می شنیدیم و همه بجای اینکه جنازه را جمع بکنند داشتند گریه می کردند .  

این شهید یک وصیتی هم داشت که ما از توی کوله پشتی اش پیدا کردیم . یک تکه کاغذ بود که نمی دانم شب نوشته بود یا همان روز .

« خدایا ؛ من شنیده ام که امام حسین علیه السلام به لب تشنه شهید شده . من هم دوست دارم اینگونه شهید شوم . »

« خدایا ؛ من شنیده ام که امام حسین علیه السلام سرش را از قفا بریده اند ، من هم دوست دارم سرم از قفا بریده شود . »

« خدایا ؛ من شنیده ام که سر امام حسین علیه السلام بالای نی قرآن خوانده ، من که مثل امام حسین علیه السلام اسرار قرآنی نمی دانستم که بتوانم با آن انس بگیرم که حالا بعد از مرگم قرآن بخوانم . ولی به امام حسین علیه السلام خیلی علاقه و عشق دارم ، دوست دارم وقتی شهید می شوم سر بریده ام به ذکر « یا حسین یا حسین » باشد ...  . »

و ما آن ضجه را دیدیم .  

                         صادق سرایانی در مجله « اشراق اندیشه » ش 15 

 




تاریخ : دوشنبه 89/10/27 | 6:4 عصر | نویسنده :

 

حجت الاسلام صدیقی :

اگر این حرف را اینجا نزنم ، پس کجا بزنم ؟ می دانم حضرت آقا راضی نیستند ولی ما موظفیم که بگوییم.

مرحوم آیت الله احمدی میانجی ازعرفای زمان و از شاگردان آیت الله بهجت(ره) بودند. ایشان به محضر امام زمان(عج) شرفیاب شده بودند ، در یکی از تشرفات گفتند که از امام زمان در خصوص رهبری آقا سید علی سوال کردم :

آقا! نظرتان در مورد ایشان چیست؟

امام زمان (عجّل الله تعالی فرجه الشّریف) فرمودند: ایشان از ما هستند .

agha-6

 




تاریخ : چهارشنبه 89/10/15 | 8:43 صبح | نویسنده :

آیت الله مهدی احدی از اساتید حوزه علمیه قم و صاحب تفسیر فروغ : 

حدود 20 سالی است به مدت 10 روز ، بعد از نماز صبح ، جلسه ای داریم در شهرمان بابل .

روزی وقتی از منبر پایین می آمدم ، دیدم آقایی که همیشه جلوی منبر می نشست و اتفاقاً اهل اشک هم بود آمد و گفت :

حاج آقا یک وقتی به من می دهی ؟ 

گفتم :

اتفاقاً خیلی دلم می خواهد با هم حرف بزنیم . شما 10 ساله پای منبر من می آیی اما یک حرف با من نمیزنی .تشریف بیاور . ( ایشان بسیار باادب سلام میکرد و هیچ چیزی هم نمی گفت - نوارش هم هست و دادم به نشر آثار امام -)

ایشان به منزل ما که در روستایی در بابل است آمد .

گفت :حاج آقا دیگه می خواهم بگم .

گفتم :بگو

گفت : من جوان لاتی بودم در شهر ، تا اینکه انقلاب پیروز شد . یک مرتبه همه داشتند با یک مینی بوس به جماران خدمت امام می رفتند ؛ به من گفتند تو هم بیا دیگه !

گفتم : بابا ! ما و این همه معصیت ...

اما سید را دوست داشتم .

به هر حال ما هم آمدیم جماران خدمت امام . امام آن روز ملاقات نداشت اما مردم آنقدر شعار دادند که حاج احمد آقا گفت : شما صبر کنید ساعت ده و نیم به بعد بیایید دست امام را ببوسید و بروید .

ما هم ساعت ده و نیم به صف برای دست بوسی امام ایستادیم ؛ همه دست امام را بوسیدند تا نوبت به من رسید .

تا آمدم دست امام را ببوسم ایشان دستشان را کشیدند !

من خیت شدم و امام هم فهمید که من خیت شدم .

تو همان حال و هوای لوطی گری و لاتی با خودم گفتم :بابا مرد حسابی برای همه داشتی ، اما برای من دست کشیدی ؟ خوب اگه میدونستم نمی آمدم .

بعد آمدم که از درب بروم بیرون ، محافظ امام برگشت و گفت :

آقای فلان ! جوان ! شما بیرون نرو .

با خودم گفتم نکند می خواهند من را بازداشت کنند ؟

مجدداً محافظ گفت :به شما میگویم نرو ! امام با شما کار داره .

منتظر ماندم تا همه دست امام را بوسیدند و رفتند .

من رفتم داخل اتاق امام و دیدم حاج احمد آقا هم داخل اتاق نشسته است .

Imam-1

امام با اشاره به حاج احمد آقا فرمود برو بیرون .

بعد امام فرمود : دستم را کشیدم ناراحت شدی ؟

گفتم :بله آقا . اینها همشهری های من هستند ، همه دستتان را بوسیدند چرا من نه ؟

امام فرمود :پسرم چرا نماز نمی خوانی ؟

گفتم : تو از کجا می دانی من بی نمازم .

امام فرمود :پسرم چرا گناه میکنی ؟ خدا چه بدی به تو کرده ؟

گفتم :حاج آقا شما از کجا می دانید ؟

امام فرمود :شما هم به این مقام می رسید ، عمل کن به دینت .

بعد انگشترشان را درآورد و گفت :این انگشتر مال تو ، به کسی نگو ، و انگشتر را به من داد .

بعد فرمود :تو خوب میشوی ، خوب میشوی ! و با دختر یک آیت الله ازدواج میکنی ، بعد که ازدواج کردی بچه دار نمیشوی ، راه کربلا باز میشود . در سفر اول کربلا نه ، در سفر دوم پایین پای حضرت عباس (ع) ایست قلبی میکنی و می میری و تو را کنار قبر حضرت عباس (ع) دفن میکنند ! ولی این مطالب را به کسی نگو .

حاج آقای احدی همه مطالب امام تا اینجا درست بود . داماد یکی از آیات شدم ( آقای احدی : اسمش را بگویم می شناسید) بچه دار هم نشدم . سفر اول کربلا را رفتم و حالا دومین و آخرین سفر کربلای منه .

کل مطالب را بر روی نوار هم ضبط کردم . همه را گفتم . فقط سّر من را بدونید . اگر من از دنیا رفتم مطلب را آشکار کنید . ( این نوار به نشر آثار امام هم فرستاده شد )

بعد ایشان رفت کربلا و ما منتظر بودیم .


درست کنار قبر حضرت عباس (ع) در حال زیارت نامه خواندن ایست قلبی کرد و از دنیا رفت .

آمدند که او را برای دفن از حرم بیرون ببرند ، خدام حرم حضرت عباس (ع) آمدند و گفتند : کجا ؟

حضرت عباس (ع) به ما پیغام داده که این مرد را پایین پای من دفن کنید .

الان کفشداری حضرت عباس (ع) که میروید ، در پایین پای حضرت دفن است .

بالایش نوشته شده عباس مرندی .

( ای




تاریخ : یکشنبه 89/10/12 | 1:37 عصر | نویسنده :

کربلا یعنی که یار رهبری

کربلا یعنی که یار رهبری
از حسین عصر خود فرمانبری
بیعت ما دوستان عین ولاست
زاده زهرا س علی روح خداست
عده‌ای از همرهان جاهل شدند
در حمایت از علی کاهل شدند
همچو مهدی (عج)ما ولی داریم و بس
شیعیان سید علی داریم و بس




تاریخ : چهارشنبه 89/10/8 | 9:41 عصر | نویسنده :

آقا رفت بالای سر تقی؛ دستی روی پیشانی‌اش کشید و ذکری گفت؛ تقی چشمانش را باز کرد و او را تماشا کرد. آقا گفت «در آستانه بهشت، دم در بهشت، بین دنیا و بهشت قرار داری شما؛ خوشا به حالت».

جانباز شهید محمدتقی طاهرزاده در شهریور 1349 در شهر اصفهان چشم بر این دنیای خاکی گشود؛ از هفت سالگی کار کرد، تا سوم راهنمایی درس خواند و در هفده سالگی یعنی در اسفند 1366 به جبهه رفت.
در تیرماه 1367 در شلمچه دچار موج‌گرفتگی شد و حدود یک ماه بعد به عالم بی‌هوشی رفت.
دوران بی‌هوشی این جانباز، 18 سال به طول انجامید. در طول این مدت آنچه بر شگفتی این واقعه می‌افزود، پرستاری عاشقانه پدر وی بود.
در این 18 سال که محمدتقی‌ بر روی تخت خوابیده بود، با همان دو چشم نافذش همه تنهایی‌های پدر و مادر را پر می‌کرد.
سرانجام این آزمون سخت در خصوص این دو پدر و پسر به پایان رسید و محمد تقی در اردیبهشت 84 به کاروان شهدای دفاع مقدس پیوست.

مقام معظم رهبری در چهاردهمین سال بی‌هوشی محمدتقی طاهرزاده بر بالینش حاضر شدند، دستی بر پیشانی‌اش کشیدند و این جملات نغز را ادا کردند:
محمدتقی، محمدتقی!
می‌شنوی آقا جون؟!، می‌شنوی عزیز؟!
محمدتقی می‌شنوی؟ می‌شنوی؟
درآستانه بهشت؛ دم در بهشت
بین دنیا و بهشت قرار داری شما!
خوشا به حالت
خوشا به حالت
خوشا به حالت
خوشا به حالت


ادامه این خاطره را به روایت پدر شهید محمدتقی طاهرزاده بخوانید: دو سه سال بود آقا نماینده‌اش را می‌فرستاد اصفهان برای سرکشی به تقی.
. با این حال ما چشم‌انتظار قدم‌های مبارک خودش بودیم. هر روز برای دیدار لحظه‌شماری می‌کردیم. تا این که سال 80 فرا رسید و آقا تشریف آورد اصفهان.

همه اهل کوچه می‌دانستند برای دیدن تقی خواهد آمد؛ به همین خاطر صبح تا شب کشیک می‌کشیدند تا آقا را ببینند. سرانجام انتظار به پایان رسید و آقا خیلی ساده تشریف آورد. همسایه‌ها به او خوش‌آمد گفتند و او تشکر کرد، احوالپرسی کرد، بعد وارد منزل شد؛ دستی روی پیشانی‌اش کشید و ذکری گفت؛ تقی چشمانش را باز کرد و او را تماشا کرد. چه ارتباط خوبی با آقا برقرار کرد! از خوشحالی زبانم بند آمده بود. نمی‌دانستم چه بگویم. این دومین خوشحالی بزرگ دوران زندگی‌ام بود. یک بار ورود امام به ایران و حالا ورود آقا به منزلمان.

آقا به تقی گفت؛ «در آستانه بهشت، دم در بهشت، بین دنیا و بهشت قرار داری شما»‌ نکته‌بین‌ها فهمیدند کسی که دم در بهشت باشد، مگر یک لحظه هم هوس بازگشت به دنیا به سرش می‌زند؟ مگر کسی این حال خوش را با همه دنیا عوض می‌کند؟ نکته بین‌ها از همان لحظه منتظر شهادت محمد‌تقی بودند.

آقا حدود چهل دقیقه کنار تخت تقی نشست. هرچند بهشتی بودن او را بالای سر خودش گفته بود، با این حال به ما دلداری داد و گفت: ما منتظر خبرهای خوشی هستیم. آقا تقی، چهار سال پس از این دیدار زنده بود. این دلداری آقا باعث شد ما با امید و انرژی بیشتری به او رسیدگی کنیم.




تاریخ : دوشنبه 89/10/6 | 6:30 عصر | نویسنده :