سفارش تبلیغ
صبا ویژن

انگار از آسمان آتش می بارید. به شهید غلامی گفتم: «گروه را مرخص کنیم تا اوایل پاییز که هوا خنک تر می شود، برگردیم.» گفت: «بگو عاشق نیستیم.» گفتم:«علی آقا! هوا خیلی گرم است. نمی شود تکان خورد.» گفت: «وقتی هوا گرم است و تو می سوزی، مادر شهیدی که در این بیابان افتاده است، دلش می شکند و می گوید: خدایا بچه ام در این گرما کجا افتاده است؟ همین دلشکستگی به تو کمک می کند تا به شهید برسی.» نتوانستم حرف دیگری بزنم. گوشی را گذاشتم، برگشتم و گفتم: بچه ها، اگر از گرما بی جان هم شدیم، باید جستجو را ادامه دهیم.» پس از نماز صبح کار را شروع کردیم. تا ساعت نه صبح هر چه آب داشتیم، تمام شد. بالای ارتفاعات 175 شرهانی، چشم هایمان از گرما دیگر جایی را نمی دید. به التماس نالیدیم: «خدایا تو را به دل شکسته ی مادران شهید....»

در کف شیار چیزی برق زد، پلاک بود.....




تاریخ : سه شنبه 93/3/6 | 10:32 صبح | نویسنده :

نیروهای بعثی نزده هم می رقصیدند، نیازی نبود کسی پا روی دمشان بگذارد یک لحظه صدای توپ خانه شان قطع نمی شد آن قدر که دیگر برای بچه ها جنبه لالایی داشت. شاید اگر نمی زدند حوصله مان از سکوت سر می رفت. درست برخلاف ما که حساب پوکه هایمان را هم باید می داشتیم و به ندرت دست به قبضه و ماشه می بردیم. روزی یکی از بچه ها شیطانی اش گل کرد و گفت: «بیایید یگ گلوله شلیک کنیم ببینیم دشمن چه واکنشی نشان می دهد؟» آقا منطقه را جهنم کردند، با انواع سلاح ها حدود سی دقیقه آتش ریختند. تمام این مدت را برادری که یک گلوله خمپاره ناقابل را پرتاب کرده بود ناله و نفرین می کرد که: «بی پدرها شوخی هم سرشان نمی شود. می زنند به قصد کُشت! مگر ما یک گلوله بیشتر انداختیم، آن هم معلوم نیست عمل کرده باشد یا نه؛ آدم این قدر بی جنبه!»  




تاریخ : شنبه 93/3/3 | 4:21 عصر | نویسنده :