|
وقتی در عملیات نصر4، خمپاره ای در کنارم منفجر شد و مجروح شدم، دست به چشمانم کشیدم، دیدم خون آلود است.
احساس کردم بینایی ام را از دست داده ام. در همان لحظه فکر کردم که حالا بدون چشم چگونه می توانم در جبهه بمانم؟
فوراً به فکرم رسید که در توپخانه می توان بدون چشم خدمت کرد.
شهید احمد امین پور
عصر عاشورا بود. در فکه مشغول جست و جو بودیم اما هیچ خبری از شهدا نبود. به شهدا التماس کردم که خودی نشان دهند. ناگهان میان خاک ها و علف های اطراف، چشمم افتاد به شیی سرخ رنگ که خیلی به چشم می زد. دقت کردم یک بند انگشت استخوانی داخل حلقه ی یک انگشتر بود. با محمودوند و دیگران آن جا را گشتیم . آن جا یک استخوان لگن و یک کلاه آهنی و یک جیب خشاب پیدا کردیم. خیلی عجیب بود. در ایام محرم نزدیک عاشورا و اتفاقاً صحنه ی دیدنی بود. همه نشستیم و زدیم زیر گریه؛ انگار روز عاشورا بود و انگشت و انگشتر حضرت امام حسین (ع) ...
مصری ها در اهواز سیرک زده بودند. شده بود پاتوق آدم های بی بند و بار و فاسد . هدفشان منحرف کردن بچه های مردم بود . کسی به فکر نبود اون موقع حسین چهارده سالش بود که چند نفر از دوستای مثل خودش رو جمع کرد، رفتند شبانه چادر سیرک رو آتش زدند و بساط مصری ها رو جمع کردند سالها بود مسیر دور زدن دسته های عزاداری از میدانی بود که وسط آن مجسمه شاه نصب شده بود. سالی که مسولیت هیئت با حسین بود گفت:مسیر حرکت باید عوض بشه علتش را که پرسیدند گفت: ما نمی خواهیم دسته های عزاداری امام حسین (ع) دور مجسمه شاه بگردند! از همان سال مسیر عوض شدو مامورهای ساواک دربه در دنبالش بودند. وقتی گرفتنش خشکشون زده بود؛ باورشان نمی شد کار یک بچه سیزده - چهارده ساله باشه
شهید سید حسین علم الهدی
اولین دیدارمان را در پاوه یادم نمی رود که بخاطر بحث با یکی از روحانیون اهل سنت چقدر بد با من صحبت کرد!
همین طور برخوردهای بعد هم برایم با ترس همراه بود تا جایی که صدایش را میشنیدم تنم میلرزید!
ماجراها داشتیم تا ازدواجمان سر گرفت،ولی چند ماه بعد از ازدواجمان،احساس کردم این حاجی با آن برادر همت که میشناختم خیلی فرق دارد!
خیلی با محبت است و خیلی مهربان این را از معجره های خطبه عقد میدانستم [
چرا که شنیده بودم در قرآن آمده:وجعل بینکم موده و رحمه....سوره روم آیه21
شهید محمدابراهیم همت