|
«صدر الله فنی» به سال 1334 در بهبهان متولد شد.او در تاریخ 25 دی ماه 1366 در حالی به شهادت رسید که فرماندهی قرارگاهِ سپاهِ شانزدهم رمضان را بر عهده داشت. آن چه خواهید خواند، خاطره ای است کوتاه اما تاثیرگذار از آن سردار شهید عزیز.آنان که دستی در سفره ی بیت المال دارند و داعیه ی خدمت به اسلام، بخوانند و حواس خود را جمع کنند
بعد از تمام شدن وقت نهار، از جلوی تدارکاتِ سپاه شوش رد می شدم که دیدم مهندس «صدرالله فنی» بالای یکی ازکیسهها ی کمک های مردمی که نان خشک محلی داخلش بود ایستاده و نان خشک میخورد. ظرف آبی هم کنار دستش بود که گاهی با آن لب تر می کرد. از دیدن این منظره منقلب شدم و رفتم خدمتشان و گفتم: برادر فنی! غذا که هست. اگه بگید، بچه ها میارن خدمتتون
جواب داد: ممنونم. خدا خیرت بده. شما دعا کن خدا بابت همین چار تیکه نون خشک از من بگذره، چون من کاری واسه اسلام انجام ندادم
بعد از عملیات محرم، دشمن به خاطر بازپس گیری مناطقی که از دست داده بود، چند بار پاتک کرد که با مقاومت خوب و جانانه بچهها روبرو شد و عقب نشینی کرد. بعد از این که آتش دشمن کمی فروکش کرد بچهها از این فرصت استفاده کردند و روبروی پل زبیدات مشغول استراحت شدند. من هم به اتفاق یکی از برادرهای آرپیجی زن مشغول استراحت شدم. همینطور که استراحت میکردم چشمم به آرپیجی اش افتاد. با دیدن آرپیجی تصمیم گرفتم که تیراندازی با آن را یاد بگیرم. برای همین به دوستم گفتم: خیلی دوست دارم با آرپیجی کار کنم و با آن تیر اندازی کنم. از او خواستم که کار با آن را به من بیاموزد. ایشان با آن که خیلی خسته بود دست رد به سینهام نزد و قبول کرد، کار با آرپیجی را برایم توضیح دهد... وقتی نحوه کار با آرپیجی را یاد گرفتم، دل تو دلم نبود. موشک آرپیجی را روی آن نصب کرد و توضیحات لازم را به من متذکر شد و آرپیجی را به من داد. آرپیجی را توی دستم گرفتم و برای تمرین تیراندازی کمی از بچهها فاصله گرفتیم. با هم دنبال چیزی میگشتیم تا آن را مورد هدف قرار دهیم. همین طور که میگشتیم چشمم به یک الاغ افتاد. خندیدم و گفتم: بیا ببین چی پیدا کردم. وقتی ایشان الاغ را دید زد زیر خنده و گفت: محمد حسابش را بگذار کف دستش تا دیگر این طرفها پیدایش نشود. من هم الاغ را نشانه گرفتم و ماشه را چکاندم. موشک شلیک شد. موشک نرسیده به الاغ داخل شیار افتاد و منفجر شد. با انفجار موشک آرپیجی متوجه شدم یک عده از نیروهای عراقی پا به فرار گذاشتند. با دیدن نیروهای عراقی فهمیدم که آنها قصد غافلگیر کردن بچهها را داشتند که به خواست خداوند الاغ نقشههای آنان را برملا کرد.
گوش وچشم وقلب وزبان وتمام اعضایش در خدمت اسلام بودتا خستگی اورا از پا نمی انداخت دست از تلاش وفعالیت برنمیداشت گاهی تا ساعت 2 نیمه شب کار میکرد دوساعت میخوابید ودوباره سر کارمیرفت اکثر اوقات خوابش در صندلی عفب ماشین بود در عوض از اوقات دیگرش خوب استفاده میکرد
برادرش میگوید :شبی که همسرش را برای وضع حمل به بیمارستان میبرد از تهران تماس گرفتند واورا به جلسه دعوت کردند او گفت خدائی که بچه میدهد کارهایش را هم میکند با اطمینان به خدا به تهران رفت وهیچ مشکلی هم پیش نیامد
در خانه هم یاد حسین (ع) اورا به خود مشغول کرده بود وبه گفته همسرش چند ماه قبل از شهادت شروع به خواندن کتابهای مقتل کرده وبا خواندن انها میگریست به دعا وقران خیلی علاقمند بود ونماز شبهائی که میخواند انچنان با خضوع وخشوع بود که گاهی از شدت گریه بیحال میشد
انقدر به نماز اول وقت اهمیت میداد که اگر بین راه وقت نماز میرسید میگفت باید پیاده شویم ونماز بخوانیم و....
از زندگی شهید حسن باقری (افشردی )
اواخر سال 66 و اوایل سال 67 بود که در عملیات والفجر 10 به خاطر نجات یک بچه تازه متولد شده که در قنداقه ھم بود در حلبچه شیمایی شدم؛ شھرک عنب را با گاز خردل و گاز اعصاب شیمیایی کرده بودند، حتی میگفتند شب قبل از آن ھم از گاز سیانور استفاده کردهاند. یادم ھست که بر اثر شیمیایی شدن این منطقه، انبوھی جنازه بر روی زمین افتاده بود.
ھنوز تصویر آن بچه در جلوی چشمانم است؛ زیر نعش مادرش افتاده بود، اما ھنوز گازی استنشاق نکرده بود؛ اول فکرمیکردم عروسک است چراکه به پشت افتاده بود و مادرش ھم روی او بود. من که کاملا با مناطق کردنشین آشنایی داشتم با خودم گفتم که دختر بچه ھای کرد چوبھایی را برمیدارند و دور آن پارچه ای را میبندند تا مانند عروسک شده و با آن بازی کنند؛ شاید این ھم عروسک است، اما وقتی او را بلند کردم، دیدم بچه ای دو سه ماھه است.
شروع کرد به نفس کشیدن و گریه کردن. آن زمان احساساتم غلیان کرد؛ فورا ماسک خودم را از صورت برداشتم و برروی صورت آن دختر بچه گذاشتم. ماسک برای صورت کوچک این طفل بسیار بزرگ بود؛ به ھر طریقی بود با چفیه ماسک را پوشانده و بچه را به ارتفاعات منتقل کردم؛ بچه ھنوز زنده بود و نفس میکشید، اما به شدت گرسنه بود.
مانند یک مادر از این بچه مراقبت کردم و با مقداری شیر سعی کردم که گرسنگی اش را برطرف کنم.
آن موقع مجرد بودم و نمیتوانستم سرپرستی این دختربچه را به عھده بگیرم، از اینرو او را پیش یکی از دوستان گذاشتم تا بزرگ شود؛ اکنون سال دوم دانشگاه است؛ ھر وقت این دختر را در سلامت کامل میبینم، لذت میبرم وشیرینی و حلاوت این جانبازی را احساس میکنم.
ازخاطرات شهید مصیب بیانوندی