|
عجب از این عقل واژگونه که ما را در جستجوی شهدا به قبرستان ها می کشاند . شهید آوینی
تعداد مجروحین بالا رفته بود.
فرمانده از میان گرد و غبار انفجارها دوید طرفم و گفت:
سریع بی سیم بزن عقب و بگو یه آمبولانس بفرستند مجروحین رو ببره.
بی سیم زدم. به خاطر اینکه ممکن بود عراقیها شنود کنند، از پشت بی سیم با کُد حرف میزدیم.
گفتم: حیدر... حیدر ... رشید!
چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید و بعد صدای کسی آمد:
- رشید به گوشم.
- رشید جان حاجی گفت: یک دلبر قرمز بفرستید!
- هه هه دلبر قرمز دیگه چیه؟
- شما کی هستید؟ پس رشید کجاست؟
- رشید نیست. من در خدمتم.
- اخوی! مگه برگهی کُد نداری؟
- برگه کُد دیگه چیه؟ بگو ببینم چی میخوای؟
بد جوری گرفتار شده بودم. از یک طرف باید با کُد حرف میزدم که خواسته ما لو نره. از طرفی هم با یک آدم شوت برخورد کرده بودم. باز هم تلاش کردم و گفتم:
- رشید جان! از همونها که چرخ دارند!
- چی میگی؟ درست حرف بزن ببینم چی میخوای؟
- بابا از همونها که سفیده.
- هه هه. نکنه ترب میخواهی؟
- بی مزه! بابا از همونها که رو سقفش یک چراغ قرمز داره.
- خوب زودتر بگو آمبولانس میخوام دیگه!
کارد میزدند خونم در نمی اومد. هر چی بد و بیراه بود پشت بی سیم بهش گفتم.
این همه تلاش کردم دشمن نفهمه چی میخوام، اما این بنده خدا..
تک تیر انداز خودی را صدا زدم، گفتم: اوناهاش،اونجاست،بزنش. اسلحه اش را برداشت،نشانه گرفت،نفسش را حبس کرد ولی ناگهان اسلحه اش را پایین آورد! لحظه ای بعد دوباره نشانه گرفت و شلیک کرد. گفتم: چرا بار اول نزدی؟؟ به آرامی گفت: «داشت آب می خورد»
سیزده چهارده ساله بود ، وسط عملیات یک دفعه نشست . گفتم :« حالا چه وقت استراحت است بچه؟» گفت :« بند پوتینم شل شده می بندم راه می افتم» نشست ولی بلند نشد . هر دو پایش تیر خورده بود، برای روحیه ی ما چیزی نگفته بود .
موقع بیرون رفتن از سوله، دیدم شهید ارسنجانی روی دو تا جیب و پشت پیراهن و جیب شلوارش نوشته است «علی اصغر ارسنجانی، اعزامی از تهران».
به او گفتم «حاجی، تابلو اعلانات درست کردی!» او هم خندید و گفت «میدانم که برویم جلو، برگشتی نداریم و همانجا میمانیم؛ بعدها که بچهها آمدند برای برگرداندن جنازههایمان از این اسامی، جنازه را شناسایی کنند».