سلام
مدتهاست که چشممان را به شما دوخته
ایم . کتاب می خوانیم . به زیارتتان می آییم روایت فتحتان را می بینیم . عکس
هایتان را جمع می کنیم

خاطراتتان را . چفیه می اندازیم .سر و رویمان را شبیه
شما می کنیم .موبایلهایمان  را پر از صدا و تصویر شما می کنیم . اما باز هم
چیزی کم است. می خواهیم که قدم در جای قدم شما بگذاریم اما نمی شود  . دل
همراهی نمی کند .اسیر دنیا شده است. بند های زمینی گیرش انداخته
.
شکایتش را به کجا ببریم . دلی که دست
پرورده خودمان است . آنقدر گرسنه اش گذاشتیم که خود به دنبال غذا رفت و وقتی چیزی
پیدا نکرد سنگ خورد . آنقدر سنگ خورد که امروز هوای پرواز دارد اما سنگین شده است
. پابند زمین و دنیای زمینی
.
و امان از دنیا .امان از زمین .
ناله بسیار داریم و درد دل هم . اصلا
دلمان درد می کند . درد دارد درمان می خواهیم . مرهمی که سنگ های دلمان را آب کند تا
سبک شویم . تا بالا بیایم
. دلمان آنقدر سنگ خورده است که تنگ شده
است .می خواهد خودش را پر از نام و یاد شما کند اما نمی شود . جایی ندارد . پر از
سنگ و زمین است. پر از دنیا
. حتی دیگر اشکی هم ندارد که ببارد و
سنگ ها را بشوید و سست کند تا کندنشان آسانتر شود
.
حالمان خوب نیست . دلمان گرفته است .
سنگ ها تاریکش کرده اند. دنبال کور سوی نوری می گردد تا زندگی را از نو آغاز کند .
اما
...
می ترسیم . ترس برمان داشته که دلمان
بمیرد . بی نور شما دلمان می میرد
.
به مهربانیتان سوگند بی نور شما دلمان
می میرد

                                                
به مردانگیتان سوگند  بی نور شما
دلمان میمرد
.
                                                                                   
به استقامتتان سوگند بی نور شما ...




تاریخ : چهارشنبه 89/8/5 | 8:7 عصر | نویسنده :

آمدیم، نبودید

یکی از فرماندهان جنگ میگفت: خدا رحمت کند حاج عبدالله ضابط را. برایم تعریف می‌کرد: خیلی دلم میخواست سید مرتضی آوینی را ببینم. یک روز به رفقایش گفتم، جور کنید تا ما سید مرتضی را ببینیم. خلاصه نشد. بالاخره آقای سید مرتضی آوینی توی فکه روی مین رفت و به آسمونها پر کشید.

تا اینکه یک وقتی آمدیم در منطق? جنگی با کاروانهای راهیان نور. شب در آنجا ماندیم. در خواب، شهید آوینی را دیدم و درد و دل‌هایم را با او کردم؛ گفتم آقا سید، خیلی دلم میخواست تا وقتی زنده هستی بیام و ببینمت، اما توفیق نشد. به من گفت ناراحت نباش فردا ساعت 8 صبح بیا سر پل کرخه منتظرت هستم. صبح از خواب بیدار شدم. منِ بیچاره که هنوز زنده بودن شهید را شک داشتم گفتم: این چه خوابی بود، او که خیلی وقت است شهید شده است. گفتم حالا برم ببینم چی میشه.

بلند شدم و سر قراری رفتم که با من گذاشته بود، اما با نیم ساعت تأخیر، ساعت 8:30.

دیدم خبری از آوینی نیست. داشتم مطمئن میشدم که خواب و خیال است. سربازی که اون نزدیکیها در حال نگهبانی بود نزدیک آمد و به من گفت: آقا شما منتظر کسی هستید؟ گفتم: آره، با یکی از رفقا قرار داشتیم.

گفت: چه شکلی بود؟ برایش توصیف کردم. گفتم: موهایش جوگندمی است. محاسنش هم این‌جوری است.

گفت: رفیقت اومد اینجا تا ساعت 8 منتظرت شد نیامدی، بعد که خواست بره پیش من اومد و به من گفت: کسی با این اسم و قیافه مییاد اینجا، به او بگو آقا مرتضی اومد و خیلی منتظرت شد، نیامدی. کار داشت رفت. اما روی پل برایت با انگشت چیزی نوشته، برو بخوان. رفتم و دیدم خود آقا مرتضی نوشته: آمدیم نبودید، وعد? ما بهشت! سید مرتضی آوینی. (و کسانی را که در راه خدا کشته می‌شوند، مرده نخوانید، بلکه زنده‌اند؛ ولی شما نمی‌دانید.




تاریخ : دوشنبه 89/8/3 | 4:44 عصر | نویسنده :

سه حاجت، سه قول

شهید نوریان وقتی به حج می‌رفت، رو به ما گفت: «چیزی جز دعا و نماز از من توقع نداشته باشید. » و هنگامی‌ که بازگشت، تعریف کرد: «آن موقع که دور کعبه طواف می‌کردم، یک آقای نورانی با شالی سبز در کنار من حرکت می‌کرد، به او گفتم: «درست است که آقا امام زمان (عج) در این روز در بین مردم حضور دارند؟!»
پاسخ داد: «بله، هر حاجتی داری از خدا بخواه.» در همین حال دست‌هایم را بالا بردم و گفتم: «خدایا سه حاجت دارم و سه قول نیز می‌دهم. اول این‌که بچه‌ای به من عطا کنی که خیر دنیا و آخرت در وجودش باشد و نسلی پاک از من باقی بماند. دوم این‌که از همه‌ی گناهانم درگذر، و سوم این‌که قبولم کن و بپذیر که در قیامت با شهدای اسلام در محضرت حاضر شوم و قول می‌دهم که اول، مداح آل علی (ع) باشم. دوم، قرآن را حفظ کنم، و سوم نماز شبم ترک نشود.»
وقتی به خود آمدم، ایشان را ندیدم. همان شب خواب دیدم که خداوند پسری به من داده است. او هیچ‌گاه نماز شبش ترک نشد تا روزی که به شهدای اسلام پیوست.




تاریخ : شنبه 89/8/1 | 7:23 عصر | نویسنده :