سفارش تبلیغ
صبا ویژن

در شب اول ذیحجه که هلال ماه با کرشمه خودنمایی می کرد

خورشید به خانه علی علیه السلام وارد شد

باد صبا همه را خبر رسانید که: زیور ببندید؛

نور با نور پیوست و جهان روشن شد.

درختان شکوفه های خود را بر زمینیان ارزانی داشتند.

Click for larger version




تاریخ : دوشنبه 89/8/17 | 4:42 عصر | نویسنده :


چند ماه پس از شهادت همسرم (1)، فرزند یک ساله‌ام دچار سرماخوردگی شد و پس از آن از چشمش خونابه می‌آمد. شبی با تأثر از این مسأله به خواب رفتم و همسرم را دیدم. پس از درد دل و شکایت از بیماری علی‌رضا به او گفتم: «نگاه کن تو رفته‌ای و ما گرفتار شده‌ایم. هر چه به دکتر مراجعه می‌کنم، پسرمان خوب نمی‌شود.» همسرم گفت: «از این مسأله خبر دارم. در زیر زمین منزلمان چمدانی است که در آن وسایل شخصی‌ام را که از جبهه برای شما آورده‌اند، گذاشته‌اید. داخل آن پارچه‌ای هست. آن را بردار و به چشم علی‌رضا بکش، چشم درد او خوب می‌شود.»
به خواب اعتنایی نکردم و در یکی از روزهای وسط هفته کنار مزارش رفتم و دوباره از او کمک خواستم. عصر روز بعد به زیرزمین رفتم و در چمدان را باز کردم؛ ولی هرچه گشتم پارچه‌ای ندیدم. داشتم ناامید می‌شدم که چشمم به یک زیرپوش سفید افتاد. آن را برداشتم و چند بار روی چشمان پسرم کشیدم و از خدا خواستم تا این مشکل برطرف شود. صبح روز بعد با حیرت و شگفتی زیادی دیدم چشمان فرزندم کاملاً خوب شده است.
1_ شهید علی‌نقی ابونصری در سال 1341 در روستای مهدیه کازرون متولد شد. مسئولیت گروه تخریب تیپ فاطمه الزهرا (س) و معاونت تخریب لشگر 19 فجر و مسئول واحد مهندسی در جزایر جنوب (بندرعباس) را بر عهده داشت. وی دانشجوی رشته‌ی زبان آلمانی دانشگاه شهید بهشتی بود. در عملیات‌های مختلف از جمله والفجر مقدماتی، خیبر، والفجر 3 و والفجر 8 شرکت کرد و آخرین بار با سپاهیان محمد (ص) اعزام شد و در سال 1365 به شهادت رسید.




تاریخ : یکشنبه 89/8/16 | 6:28 عصر | نویسنده :



تاریخ : شنبه 89/8/15 | 3:36 عصر | نویسنده :
ساعت 5 بعد از ظهر روز 4 آبان 62 بود. زنگ ورود به کلاس‌های درس نواخته شد
دانش‌آموزان همگی به کلاس‌های خود رفتند. هیچ‌کس نمی‌دانست که تا دقایقی دیگر
فاجعه‌ای به‌وقوع خواهد پیوست که تا قیام قیامت فراموش نخواهد شد. معلمین یکی پس از
دیگری بر سرکلاس‌های درس خود حاضر شدند. تعدادی نیز به‌دلیل زنگ ورزش در حیاط مدرسه
مشغول به بازی فوتبال بودند جست و خیزهای کودکانه آنها توأم با سر و صدا حیاط مدرسه
را پر کرده بود. «محمدطاهر خلفیان»، که معلم یکی از آن کلاس‌ها بود نیز وارد کلاس
خود شد. همه دانش‌آموزان آن کلاس به احترام او از جای خود بلند شدند. آقای «خلفیان»
با همان تواضع همیشگی در حالی‌که لبخندی برلب داشت از آنها تشکر کرد و از همه آنها
خواست برجای خود بنشینند. سپس مبصر کلاس حضور و غیاب را انجام داد.


موضوع امروز
:شهادت

بعد از اتمام حضور و غیاب آقای «خلفیان» تکه گچی را برداشت و
به سراغ تخته سیاه رفت و با خط زیبای خود نوشت: «شهادت» صدای تیک تیک ساعت در حال
نزدیک شدن به 10/5 بعداز ظهر بود.
سپس رو به دانش‌آموزان حاضر در کلاس خود گفت
عزیزان امروز می‌خواهم راجع به «شهادت» و فلسفه آن و جایگاه شهید و عزت و احترامی
که در پیشگاه خدای متعال خواهد داشت صحبت کنم. امروز می‌خواهم ...
ناگهان ، انفجار
ناگهان صدایی فوق‌العاده وحشتناک به‌گوش رسید و نوری نارنجی در آن
کلاس روشن شد و انفجاری بسیار شدید به‌وجود آمد همه جا را دود و خاک و غبار و بوی
گوگرد فرا گرفته بود. هیچ کس نفهمید چه اتفاقی افتاد در یک چشم به هم زدن کلاس درس
با خاک یکسان شد و بجز یک نفر همه دانش‌آموزان حاضر در آن کلاس به همراه معلم
باصفای خود که آن روز قصد نموده بود تا دانش آموزان خود را با فلسفه «شهادت» آشنا
سازد آسمانی شدند و سندی ابدی گردیدند بر مظلومیت امت ایران
اسلامی.
دانش‌آموزانی که در حیاط مدرسه مشغول بازی بودند اکثراً مجروح شده و
دچار شوک گردیده بودند عده‌ای گریه می‌کردند عده‌ای بهت زده به در و دیوار مدرسه
خود نگاه می‌کردند اکثریت اتاق‌های کلاس‌ها فرو ریخته بود.

                                                              
نمایی از مدرسه «پیروز» پس از بمباران

پدرها و مادرها آمدند اما ...


از
همه نقاط شهر به سوی محل انفجار روانه شدند. غوغایی به پا شده تو گویی قیامت گردیده
بود. وقتی مردم به محل انفجار رسیدند و کلاس‌های ویران شده را مشاهده کردند سریع
خودشان را به میان آجرها و تیرآهن‌های فرو ریخته رساندند الله اکبر، الله اکبر، خون
همه جا را فراگرفته بود.
خبر بلافاصله در شهر پیچید، اولیا دانش‌آموزان آن مدرسه
پریشان و نگران و با دلهره بسیار زیاد خود را به مدرسه رساندند خدایا چه
می‌دیدند.پیکر عزیزان بی‌گناه خود،به کدامین گناه؟ فریاد پدران و ضجة و شیون مادران
گوش آسمان را کر کرده بود.

همان شب اخبار سراسری تلویزیون، خبر حمله موشکی
دشمن به شهر «بهبهان» را اعلام کرد.


                                                               حضور مردم در خرابه های مدرسه

خبرنگارها متحیر شدند


فردای آن روز جمع کثیری از خبرنگاران داخلی و خارجی به سوی شهر
«بهبهان» روانه شدند تا از آن واقعه تلخ برای رسانه‌های خود خبر تهیه کنند. به‌محض
حضور خبرنگاران در محیط آن مدرسه که با خاک یکسان شده بود دانش‌آموزانی که در آن
حادثه جانگداز زخمی شده بودند با تن مجروح خود در حالی‌که سر و صورت ودست و
پاهایشان باندپیجی شده بود در محیط مدرسه حضور یافته و شعار مرگ بر آمریکا، مرگ بر
اسرائیل و مرگ بر صدام را سرداده و یکپارچه و با تمام قدرت فریاد می‌زدند: «جنگ جنگ
تا پیروزی. می‌جنگیم، می‌میریم، ذلت نمی‌پذیریم.» همه خبرنگاران حاضر، تحت
تأثیرحضور غیرتمندانه و مقتدرانه آن دانش‌آموزان قرارگرفته و در حالیکه به‌سختی
قادر به کنترل احساس خود بودند از حضور آنان شوکه شده و خبر آن را به سراسر دنیا
مخابره کردند.

در آن فاجعه دلخراش 69 دانش‌آموز، چهار معلم و یک خدمتگزار به
شهادت رسیدند. شدت انفجار به حدی بود که بدن شش تن از دانش‌آموزان مظلوم به گونه‌ای
متلاشی شده بود که تنها تکه‌هایی از بدن یا لباس‌هایشان به‌دست آمد. همچنین 130 نفر
از دانش‌آموزان و 10 نفر از معلمین در این واقعه مجروح گردیدند.



                                                        بنای یادبود شهدای دانش آموز در مدریه
«پیروز»

دیدار تنها بازمانده با همکلاسی
های شهید


تنها یکی از دانش‌آموزان حاضر در کلاسِ «شهادت»، از آن
کلاس زنده بیرون آمد و واقعه را تشریح کرد. او طاقت نیاورد و پس از بهبودی
مجروحیتش، بارها به  جبهه ها روانه شد و سرانجام  سه سال بعد یعنی در سال 1365 در
عملیات کربلای 5 به  جمع باصفای معلمان و همکلاسی‌های شهیدش  پیوست.



تاریخ : جمعه 89/8/14 | 6:5 عصر | نویسنده :
در سال 1358 مسئولیت شهرداری ارومیه به جوان مبارز و انقلابی مهدی باکری سپرده می‌شود. مهدی باکری در راستای رفع معضلات و دفاع از حقوق مردم و رسیدگی به محله‌های فقیرنشین، کارهایی می کند که برای همه تازگی داشته و واکنش‌های گوناگونی را برمی‌انگیزد. او در خلال ماجراهای گوناگون، با پافشاری دو گروه متضاد در شهرداری روبه رو می‌شود که از وی می‌خواهند تا بنز مدل بالای شهردار پیشین را که در پارکینگ است، زیر پای خود بگذارد؛ از جمله یکی از این دو گروه، عده‌ای از مدیران به جای مانده از رژیم قبل در شهرداری هستند که می‌خواهند تا به این وسیله، باکری را از خلق و خوی مردمی اش دور ساخته و همرنگ خود سازند و گروه دیگر نیز برخی از دوستانی هستند که استدلال می‌کنند، حال که چنین بنزی در شهرداری وجود دارد، بهتر آن که به جای بدون استفاده ماندن، زیر پای شهردار قرار گرفته تا بر ابهت او بیفزاید. 

با این حال، باکری در برابر این اصرارها، مقاومت کرده و با یک وانت‌بار به امور مردم و سرکشی به محلات می‌پردازد. و سرانجام در حالی که این فشارها روز به روز افزایش می‌یابد، مهدی باکری، روزی از اداره خدمات می‌خواهد تا دستی به سر و روی بنز کشیده و آن را گلکاری کنند؛ همین باعث می‌شود تا ولوله‌ای میان همه پدید آید تا ببینند باکری با این بنز چه خواهد کرد و آیا آن را سرانجام زیر پای خود خواهد گذاشت، یا فکر دیگری برای آن دارد!

پس از این‌که بنز آماده می‌شود، باکری این بار از مدیر خدمات می‌خواهد تا آن را به گل‌فروشی برده و گلکاری کنند و به این ترتیب، کنجکاوی‌ها شدت گرفته و این پرسش، این سو و آن سو می‌پیچد که باکری می خواهد با بنز گلکاری ‌شده چه کاری انجام دهد و همین، گمانه‌زنی‌های گوناگونی را باعث می‌شود. 

سرانجام هنگامی که بنز شهرداری به طرز زیبایی گلکاری می‌شود، مهندس مهدی باکری در میان انتظار و کنجکاوی‌های دیگران دستور داده تا بنز را به یتیم‌خانه شهر برده و به عنوان ماشین عروس در اختیار دختر و پسر جوانی که هر دو در همان یتیم‌خانه بزرگ شده‌اند و اینک قصد ازدواج با یکدیگر را دارند، بگذارند... . 

هنگامی که بنز به یتیم‌خانه برده می‌شود، کودکان و نوجوانان یتیم‌خانه که همواره از حمایت‌های باکری برخوردار بودند، با چشمانی نمناک و شادی‌کنان، عروس و داماد را سوار بنز کرده و خود با مینی‌بوس، آنها را در شهر همراهی می‌کنند... .





تاریخ : پنج شنبه 89/8/13 | 10:27 صبح | نویسنده :