سفارش تبلیغ
صبا ویژن

غروب
شبی که قرار بود عملیات والفجر مقدماتی آغاز شود، من و شهید بنیادی به سمت خط مقدم
حرکت کردیم. ماشین از جاده پر پیچ و خم تاریکی می گذشت. سکوت سنگین شب گاه با شلیک
توپ های دور می آشفت. به ناگاه ماشین ایستاد و محمد که راننده بود، بی آنکه چیزی
بگوید آهسته بر شانه چپ جاده به نماز ایستاد
.
من حیران نجوای عاشقانه اش شده بودم و محمد
صورت بر خاک نهاد تمامی روحش را در گریه ای شگفت دمید. حال خوشی آن شب من و محمد و
خاک را فرا گرفت، چه زیبا به التماس می گفت:«خدایا! امشب چشم امید ما به تو است و
از تو کمک می جوئیم و به عنایاتت متوسلیم. پس پذیرایمان باش ای بزرگ!» اشک های
عاشقانه اش سجاده خاک را تر کرد. نماز و نیازش که به پایان رسید ماشین به حرکت
ادامه داد و ما رفتیم و عملیات به خوبی انجام شد
.

به نقل از همرزم شهید محمد
بنیادی

 




تاریخ : یکشنبه 89/1/29 | 8:22 عصر | نویسنده :