سفارش تبلیغ
صبا ویژن

همه سرشان با صدای انفجار خمپاره ی 60 و سرو صدای پیک دسته از سنگر ، بیرون آورده بودند .

چهره وحشت زده پیک که به زحمت می توانست حرف بزند همه را ترسانده بود . ی

کی از بچه ها که از سنگر بیرون پرید و رفت به سمت سنگر فرماندهی دسته . با چهره ی رنگ پریده برگشت و گفت : « غلامی شهید شد » محمد غلامی از بچه های گنبد بود که روز قبل جایگزین فرمانده شده بود .

وقتی بالای سرش رفتم به پیک دسته حق دادم که آن طور ترسیده باشد .

خمپاره درست به فرق سرش اصابت کرده بود . وقتی به دقت به پیکر شهید نگاه کردم ، در دستش خودکاری را دیدم که نوک آن روی دفترچه قرار داشت .

همان لحظه به کنجکاو شدم آخرین جمله ای را که نوشت بخوانم .

خم شدم و خودکار و دفترچه را از دستش در آوردم . روی کاغذ را خون ، مغز و موی سر پوشانده بود و نوشته اصلاً معلوم نبود .

صفحه کاغذ را پاک کردم . مو در بدنم سیخ شد . لرزش را در خودم احساس کردم .

پر رنگ نوشته شده بود .« خدایا مرگ مرا شهادت درراه خود قرار بده »

آن روز آیه ، « ن والقلم و مایسطرون » برایم تفسیر شد و تا امروز مرا در طلب آن قلم و دفتر ، سرگردان کوچه باغ های خاطرات کرده است .




تاریخ : شنبه 93/11/25 | 4:2 عصر | نویسنده :