سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بعد از شهادت حاجی هنوز هم، حضور او را به عینه در زندگی حس می کنم.

یادم می آید یک بار یکی از فرزندانمان، پس از گذشت روز سختی، در اوج تب می سوخت.

نیمه شب بود. همه توصیه می کردند که بچه را به دکتر برسانیم، اما من به دلایلی موافق این کار نبودم.

نزدیک نماز صبح گریه ام گرفت و خطاب به حاجی گفتم: «بی معرفت! دو دقیقه بیا این بچه را نگه دار؟» نزدیک صبح برای لحظه ای، نمی گویم خوابم برد، یقین دارم که خوابم نبرد، حاجی برای لحظه ای آمد و بچه را از دست من گرفت و دو سه بار دست به سر او کشید...

وقتی من به خودم آمدم، دیدم تب بچه قطع شده است.

با خودم گفتم: این حالت شاید نشانه های قبل از مرگ بچه باشد.

آفتاب که زد با حالت بی قراری و اشک و آه بچه را به دکتر رساندم. دکتر گفت: «این بچه که هیچ ناراحتی ندارد..». 

 راوی: همسر شهید محمد ابراهیم همت




تاریخ : جمعه 93/2/5 | 5:33 عصر | نویسنده :