سفارش تبلیغ
صبا ویژن

برا سرکشی بچه ها به سنگرها سر میزد.

داشتیم صبحونه می خوردیم.

می دونستم چند روز است که چیزی نخورده.

اونقدر ضعیف شده بود که وقتی کنار سنگر ایستاد ، پاهاش می لرزید.

هش گفتم: حاجی جون ! بیا یه چیزی بخور نگام کرد و گفت:

خدا رزق دنیا رو روی من بسته،من دیگه از دنیا سهم غذا ندارم.

این رو گفت و از سنگر رفت بیرون.ساعتی نگذشته بود که خبر شهادتش رو شنیدم...

خاطره ای از زندگی شهید محمد ابراهیم همت




تاریخ : شنبه 92/4/8 | 11:41 صبح | نویسنده :