سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قبل از عملیات خیبر به همراه یکى از دوستان به منزل شهید بهرامى رفتیم. چیزى که اسباب تعجب ما را فراهم کرد این بود که اولا او به دست خودش پلاکارد تبریک و تسلیت به خانواده را نوشته بود و ثانیا شمایل زیبایى از خودش را به عنوان شهید نقاشى کرده بود! 

وقتى از او سوال کردم که اینها براى چیست، در پاسخ گفت: وقت رفتن است و براى اینکه بارى از روى دوش خانواده بعد از شهادت بردارم این بوم و پلاکارد را آماده کردم.

بعد از این ماجرا به منطقه برگشتیم. در پادگان دوکوهه مستقر بودیم. بعد از مدتى به دستور فرمانده گردان بنده و شهید بهرامى به همراه عده‏اى از دوستان به منطقه جفیر اعزام شدیم. طبق عادت، غروب‏ها در یکى از پاسگاههاى نزدیک، نماز جماعت مغرب و عشاء را برگزار مى‏کردیم. 

یکى از شبها که براى اداى نماز جماعت به پاسگاه رفته و براى نماز مهیا شده بودیم متوجه شهید بهرامى شدم که به سرعت از پاسگاه بیرون آمد. مدتى طول کشید و برنگشت و من هم به دنبال او بیرون آمدم. دیدم که لعن مى‏فرستد و پایش را به زمین مى‏زند. 

پرسیدم چرا این کار را مى‏کنى؟ گفت: وقت ذکر خدا به یاد همسرم افتادم و احساس کردم که شیطان سراغم آمده است و به دنبال غفلت من با یاد همسرم است. احساس کردم که یاد همسرم در این شرایط مانع از یاد و ذکر خدا مى‏شود براى همین شیطان را لعنت کردم. 

برایم خیلى جالب بود. او با اینکه تازه ازدواج کرده بود و به همسرش هم علاقه زیادى داشت حاضر نبود یاد همسرش هم موجب غفلت از یاد خدا شود. بعد از مدتى محمود از من جدا شد و با یکى از گردانهاى تیپ سیدالشهدا(ع) اعزام شد. من هم براى حضور در گردان حضرت على اصغر(س) آماده شدم. آخرین دیدار من و ایشان فرداى اعزام بود که با موتور به مقر گردان برگشت. 

او را دیدم، دست دورگردن من انداخت که باهم وداع کنیم. کنار گوش من گفت: «این آخرین دیدار ماست. دیدار ما به قیامت! من شهید مى‏شوم و دیگر برنمى‏گردم. شما زحمت بکش سلام مرا به مادرم برسان و از مادرم حلالیت بطلب چون ایشان خیلى براى من زحمت کشید و من نتوانستم زحمات او را جبران کنم.» 

همان طور که او گفته بود، این آخرین دیدار ما بود. او رفت و با سه هزار شهیدى برگشت که از آنها تنها پلاک و مشتى استخوان به یادگار مانده بود.




تاریخ : پنج شنبه 90/7/21 | 9:54 صبح | نویسنده :