سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هر وقت می‌خواهم در مسأله‌ای تصمیم بگیرم، سر مزار پدرم می‌روم و از ایشان می‌خواهم که کمکم کند. می‌گویم اگر کمکم نکنی دیگر نمی‌آیم! (البته می‌روم سرمزار اما این را می‌گویم که زودتر کمکم کند). بعد از آن، کم کم شرایط طوری می‌شود که راحت تصمیم می‌گیرم. یا یک نفر به عنوان راهنما سر راهم قرار می‌گیرد و راه درست را نشانم می‌دهد.
حتی یک بار برای یکی از دوستان پدرم که خیلی با هم ارتباط داریم، مشکلی پیش آمده بود. چون خیلی دوستشان داشتم رفتم سر قبر پدرم و گفتم تا مشکل او حل نشود دیگر سراغتان نمی‌آیم. خیلی زود مشکلش حل شد.

دخترخانمی از تبریز آمده بود و برایم مسأله‌ای را تعریف کرد که خیلی تعجب‌آور بود. خودش هم فرزند شهید بود. می‌گفت بزرگ‌ترین آرزویم این بود که قبر شهید زین‌الدین را پیدا کنم و ساعت‌ها با او درد دل کنم. فقط عکس پدرم را دیده بود و حتی نمی‌دانست کجا دفن است. یک‌بار در مزار شهدای تبریز، در میان قبرها، قبری را می‌بیند که رویش نوشته شده «شهید مهدی زین‌الدین»‌ و عکس پدرم هم بالای آن نصب است. خیلی خوشحال می‌شود و خیلی برای پدرم گریه و دردل می‌کند. موقع برگشت از مزار شهدا، نشانه‌ای روی قبر می‌گذارد تا بازهم بتواند آن را پیدا کند. روز بعد دوستانش را هم می‌برد تا آن قبر را به آن‌ها نشان بدهد، اما می‌بیند نه از قبر خبری هست و نه از نشانه! وقتی به قم آمده و فهمیده بود آقامهدی در این‌جا دفن است، اول رفته بود سر مزار و بعد هم آمد منزل ما و ماجرا را برای من تعریف کرد.




تاریخ : یکشنبه 89/8/30 | 3:20 عصر | نویسنده :