سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عجب دیوانه ای بود، وسط میدان معرکه هم ول کن نبود. شوخی هایش که هیچ، توجهی هم ؟؟؟ به زمان و موقعیت نمی کرد. بچه ها از میان آب و آتش خود را به ساحل اروند رسانده بودند و هر کس در آن بازار دلهره و وحشت و در بارش خمپاره های منور، شبح های دشمن را دنبال می کرد تا به شکار تانک هایش برود. در این گیرودار، او دست مجروح مسعود را گرفته و در حالی که تلاش داشت انگشترش را از دستش بیرون آورد، قاه قاه می خندید. 
شب گذشته مسعود خواب دیده بود که به بهشت خدا راه یافته و میوه های بهشتی به او خورانده بودند، به همین خاطر به بچه های گردان گفته بود تمام دارایی ام مال شما، الا این انگشتر عقیق.
او همان شب از مسعود پرسیده بود، بعد از شهادتت چی؟
مسعود نیز قولش را به او داد و حالا که مسعود را مجروح دیده بود، تلاش داشت انگشترش را به ارث ببرد.
مسعود در صدای خنده بچه ها به او گفت: نا مسلمان هنوز که شهید نشده ام. عجب وارث سمجی
اگر چه آن روز او به انگشتر مسعود، دست نیافت ولی به صدای خنده بچه ها که طراوت و تازگی می آفرید و آرامشی که نیاز بود بر دل های هیجان زده بنشیند، دست یافت و این همان چیزی بود که او می خواست.
روز بعد، همان طوری که مسعود آرزو کرده بود، لحظه وصال فرا رسید و سر شهید مسعود اکبری در دامان همان دوست زیر سایه نخلی در معرکه جنگ صدای گریه آن جمع صمیمی را در آورد.





تاریخ : سه شنبه 89/5/12 | 5:36 عصر | نویسنده :