سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مثل همیشه نماز جماعت صبح وزیارت عاشورا را خواندیم. باید آماده حرکت به سمت محل تفحص می شدیم که داخل خاک عراق بود.

رمز حرکت آن روز به نام امام هشتم نامگذاری شد: «یا امام رضا(ع)».

حرکت کردیم وبا مدد از آقایمان کار را شروع کردیم. تا عصر هشت تا شهید را بچه ها بوسیدند!

چند تا شهید هویت داشتندو چند شهید هم گمنام بودند. بچه ها مشغول بررسی پیکر مطهر یک شهید گمنام بودندتا شاید مدرکی از هویت اورا پیدا کنند.

خط سبز رنگی پشت پیراهنش نمایان شد. پیراهن را کنار زدیم .

نوشته شده بود«یا معین الضعفا»

 

 




تاریخ : سه شنبه 89/4/15 | 9:31 عصر | نویسنده :
مرا از این همه اندوه تیره راحت کن
کجاست سمت سپیده ؟مرا هدایت کن
نگاه کن , چه شب وروز تنبلی دارم
سکوت پشت دلم را شکست صحبت کن
هزار جمعه بی روح بی تو جان کندم
بس است بی تو نشستن,بس است صحبت کن!
تواز سلاله نوری تو نبض بارانی
نگاه ملتمس خاک را اجابت کن
مرا به عشق بکوچان,به سمت حظ ظهور
مرا به جشن بزرگ ظهور دعوت کن
به نعش خونی الاله ها ستاره بپاش
قناریان نفس مرده را حمایت کن
بیا و گرم کن این روزهای برفی را
بهار گمشده را بین خلق قسمت کن!
                                               
           مرتضی امیری




تاریخ : جمعه 89/4/11 | 12:14 عصر | نویسنده :

کدام جمعه جهان پر از مصیبت را
رها از این ظلمات نور خواهی کرد

  





تاریخ : جمعه 89/4/11 | 11:39 صبح | نویسنده :


قبل از عملیات کربلای 5 جمعی از بچه‌های گروهان غواص‌الحدید از گردان حمزه سیدالشهدا لشگر 7 ولی‌عصر (عج) مشغول شوخی و مزاح با فرمانده بودیم که ناگهان فرمانده گفت: «بچه‌ها دیگر شوخی بس است، چند لحظه‌ای اجازه بدهید می‌خواهم وصیت‌نامه بنویسم. من تا دو ساعت دیگر شهید می‌شوم، بگذارید برایتان چیزی به یادگار بگذارم».
نیم ساعتی از این ماجرا نگذشته بود که فرمان حمله صادر شد و درست زمانی که هنوز دو ساعت از آغاز عملیات سپری نشده بود فرمانده شهید «جان‌محمد جاری» به ملاقات معشوق خویش رسید و کربلایی شد.




تاریخ : جمعه 89/4/11 | 11:35 صبح | نویسنده :

15نفر بودیم که دبیرستانمان تمام نشده رفتیم جبهه . با هم دوست ، هم محلی ، هم هیاتی بودیم . بر عکس الان جثه ام از همه شان بزرگتر بود ولی از نظر سنی کوچک ترینشان بودم هم قسم شده بودیم که تا شهید نشدیم از خط برنگردیم.

چند ماه اول در هر عملیاتی شرکت می کردیم و هر 15 نفرمان صحیح و سالم بر می گشتیم ؛ حتی کوچکترین خراشی هم بر نمی داشتیم . رویمان

نمی شد سرمان را بالا بگیریم ، تا این که طلسم شکست و یکی مان شهید شد . همه خوشحال وسرحال بودیم ومنتظر رفتن . عملیات بعدی سه نفر دیگرمان هم رفتند پیش خود خدا.

توی صف حرکت می کردیم که پلاکم افتاد. خم شدم که برش دارم تیر خورد وسط پیشانی دوستم او هم رفت . انگار « پنج قل »خوانده باشند برایم .

تیر می چرخید ومی چرخید به جای اینکه به من بخورد می خورد به بغل دستی ام .

نه نفرمان ماندیم چهار نفرمان نشسته بودیم توی سنگر وبازی می کردیم . وسط بازی رفتم برای قضای حاجت که حمله هوایی شد،بیرون که آمدم سنگر دود شده بود و رفته بود هوا.

کربلای یک ،دو ،سه ،چهار ،پنج هم امد ودر هرکدام از عملیاتها یکی شان رفت پیش خدا،جز من که کوچک تر از همه بودم . همه رفته بودند و دیگر نوبت من بود منتظر کربلای شش بودم که دیگر نیامد. اسم عملیاتها عوض شد ومن ماندم و حوضم.

اواخر جنگ بود که اسیر شدم خوشحال بودم که هنوز راه فراری هست. بعضی از هم بندهایم شهید شدند. کلی شکنجه ام کردندولی جثه ام درشت بود

وبنیه ام قوی ،زود خوب می شدم. هر کاری کردند نمردم.

بالاخره آزاد شدم وبرگشتم خانه.نه موشکی امد نه خمپاره نه تیری . دیگر ناامید شده بوده که سرفه ها شروع شد. بدنم تحلیل رفت . افتادم به شیمی درمانی . حالا هم نشسته ام روی تخت بیمارستان . موهایم ریخته است هر ده دقیقه یک بار سرفه می کنم. دکترها گفته اند سرطان خون دارم و تا سه چهار ماه دیگر رفتنی ام ، خوشحالم.

تلویزیون دارد تبلیغ شامپو نشان می دهد دست می کشم به سرم ومی خندم. اخبار علمی فرهنگی شروع می شود. می خواهم خاموش کنم که

می گوید«با توانمندی متخصصین جوان و محققان برومند این مرز وبوم داروی سرطان خون کشف شد. مسئول پروژه این دارو گفته است...»

تلویزیون را خاموش می کنم . شاید ترکشی ، تیری ، خمپاره ای ، چیزی...




تاریخ : چهارشنبه 89/4/9 | 10:23 عصر | نویسنده :